به زمين مينگرم كه چگونه خاضعانه تمامِ هستياش را در طبقِ اخلاص نهاده است: گياهان را در آغوشِ پر مهر و محبّتِ خود ميپروراند، حيوانات را پناه ميدهد و به اين كه انسان، اشرفِ مخلوقات بر سرش پا مينهد افتخار مينمايد.
از خود گذشتگياش را شاهدم كه در عينِ عطش، آب را به ديگران ميبخشد؛ در بيابان از تشنگي لبانش ميخشكد؛ پوستش چروكيده ميگردد و ميشكافد ولي حاضر نيست شاهدِ مرگِ گياهانِ صحرايي باشد؛ سهمِ خود را به آنان ميدهد تا آب را در خود ذخيره سازند، به تدريج بنوشند و به حياتِ خود ادامه دهند . سخاوت و كرمش را ناظرم آن گاه كه گرانبهاترين معادن و جواهرِ وجودش را بيهيچ انتظاري، خالصانه تقديمِ انسان مينمايد؛ انسانِ طمّاعي كه بارها و بارها قلبِ زمين را شكسته و تير بر جگرگاهش زده است . بخششاش را حيرانم كه تا بدينجا ختم نميشود؛ زمين تمامِ هستياش را به انسان بخشيده است، ميداند كه ديگر هيچ ندارد ولي باز از خود راضي نيست؛ مرتّباً خود را جستجو ميكند، از سر تا پايِ خود را ميگردد تا چيزي برايِ تقديم كردن بيابد؛ غافل از آن كه در اين گردشِ خود، روزها و شبهايي را برايِ بشريّت به ارمغان ميآوردكه از تمامِ گنجينههايِ عالم با ارزشتر است. به خود مينگرم و از خود شرم مينمايم؛ زمين، طبيعتِ زيبا را برايم نگه ميدارد و من با چهرهي زيبايش چه ميكنم؟! او حيوانات را پناه ميدهد و من امنيّتِ آنها را چگونه به مخاطره مياندازم؟! زمين هنگامي كه من قدم بر سرش مينهم برخود ميبالد و من هنگامي كه راه ميروم كفش بر پا ميكنم تا مبادا غباري از خاكِ تنش بر پايم نشيند! به خود مينگرم و از خجلت سر در گريبان فرو ميكنم. زمين در عينِ تشنگي، گياه را بر خود ترجيح ميدهد و من در عينِ سيري، باز هم خود را لايقتر از سايرين ميدانم! زمين گرانبهاترين جواهرِ وجودش، ياقوتها و الماسهايش، را به من تقديم ميكند و من اشيايِ بيارزشِ خود را هم از ديگران دريغ مينمايم! او بيهيچ انتظاري ميبخشد و من با هزاران چشمداشت! به خود مينگرم و عرقِ شرم از پيشاني پاك ميكنم . زمين همواره در جستجو است، دائماً ميگردد تا چيزي فوقِ تمامِ هدايايي كه تا حال نثارم نموده است، تقديم نمايد؛ و در اين گردشِ خود، روزها و شبها، لحظهها و ثانيههايي را برايم به ارمغان ميآورد كه با جواهرِ ارض برابري نتواند، ولي نميدانم كدامين لحظهي من، كدامين روز و شبِ من حتّي ارزشِ برابري با طلا را دارد؟! به خود مينگرم و از شرم ميخواهم در زمين فرو روم، صدايش را ميشنوم كه ميگويد: "از خاكي و به خاك راجع خواهي شد" ولي تا وقت باقي است برخيز و همّتي بنما، قيامي كن و خدمتي نما آن چنان كه شايستهي مقامِ توست؛ قفسِ نفس بشكن و چون طيرِ روحاني به پرواز آي، خود را به افلاك رسان و سلامِ ما نيز برسان .
|