نوشته شده توسط ققنوس
|
جمعه, 22 آذر 1387 14:43 |
تعداد بازدید :6004 |
در خيابانم و به چهره ي انسانها مي نگرم. مي خندند ولي غمگينند. به ظاهر شادند و در باطن خسته. نقاب بر چهره دارند و دنبال نان هستند. قلبم فشرده است. اين آدمها چه مي خواهند؟ براي چه اين گونه سخت در تلاشند؟ براي بدست آوردن روزي؟ پس چرا در پايان اين چنين مغمومند و افسرده؟ گويي اميد از اين ديار رخت بر بسته است . شايد اميد لبخند كوچكي باشد بر لبان آدمي . آيا دست نيافتني است يا ما آن را از خود دريغ مي كنيم؟
به بچه ها مي نگرم، آنها اينگونه نيستند. مي خندند از ته دل. خود به دنبال شاديند و حتی شادي به وجود مي آورند، لحظه اي يكجا نمي نشينند، تا توان دارند، به دنبال خواسته هايشان هستند. كوچك ترين و ساده ترين چيزها خوش حالشان مي كند. به فردا فكر نمي كنند و در ديروز هم نيستند. فقط امروز. همين لحظه. چه مي شود همين بچه ها وقتي بزرگ مي شوند، تغيير مي كنند؟ ديگر به دنبال شادي نيستند؟ به راستي چرا؟ تا كودكيم شاديم و اميدوار و وقتي بزرگ مي شويم نا اميد و خسته. در كودكي براي شاد بودن زندگي مي كنيم، مي خنديم و از دنيا لذت مي بريم. در بزرگسالي آرزوهاي كودكيمان بزرگ مي شود، همان ها، اما تنها در گوشه اي نشسته ايم و به آنها مي انديشيم و براي رسيدن به آنها هزينه ي سنگينشان را نمي پردازيم. اقدامي نمي كنيم، تنها حرفهاي زيبا مي زنيم. انسانهايي كه حرف هاي زيبا مي زنند زيادند، اما تعداد كمي اند كه انديشه ي زيبا مي كنند و كمتر از آن ها انسانهايي كه عمل زيبايي دارند. آن ها چه تفاوتي با بقيه دارند؟ آيا اينگونه نيست كه انسان هايي كه دست به اعمال زيبا مي زنند، كودكي شان را از ياد نبرده اند؟ به خود دروني شان پرداخته اند، هدف از زندگيشان را يافته اند و مسئوليت آن را پذيرفته اند. انگيزه دارند و يك لحظه هم از تلاش دست برنمي دارند. شادند و اميدوار و به خوبي دريافته اند كه دنيا از حرف خسته شده و هنگام عمل است.
|