لیک جان من ، خوب می دانم ای چراغ رویای خاموشم ای امید فردای بی نورم
ای که دوشادوش من یک عمر جان به لب آمدی و لب بستی ای که هم دوش من یک قرن یک نفس راه صبر پیمودی لیک من نیز خوب آگاهم که در این پهن دشت بی بنیاد بر فراز آسمان قلب خاموشم خواندی از شوق ، شور و سرمستی گفتی از عشق و مهر در هستی ای عزیز و خوب و مهر جاویدان جسم من آهن ، جان من خسته ست جسم من پولاد ، دست من بسته ست چشم من محزون و قلب ، پژمرده ست لیک من نیز خوب می دانم نام من مرد است و هوای آسمان دل ، اینک ابری و سرد و بیم رگبار است ای فدایت به جانت سوگند جسم سرد و تن پولادین یا که این آه و درد زهرآگین به آتش مهر و عشق و ایمانت به خرمن فضلت ، شور احسانت گرم و پرنور و شاد و پیروز است ای فدایت ، به مهرت سوگند از زمان آدم و نطفۀ انسان تا به این عصر یوسف رحمان سردی این قلب خاموشم سستی این جان بیهوشم پا به پایت در کنارت هم نوایت یک تنه من می کنم جبران و در این جان دردمند بی درمان تا که در من هست رمقی ؛ می کنم درمان.
|