نوشته شده توسط عرفان-و
|
جمعه, 19 آذر 1389 08:39 |
به مناسبت 19 آذر روز جهانی حقوق بشر کنکاشی در آزادی عقیده و بیان نگاه کن که غم درون سینه ام چگونه قطره قطره آب میشود.... ( فروغ فرخزاد) در قرآن خواندیم " لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ "، معنی آنرا جویا شدیم ، گفتند یعنی : " در دین هیچ اجباری نیست و راه از بيراهه بخوبى آشكار شده است. " ولی در واقعیت چیز دیگری دیدیم . در قانون شنیدیم " حق آزادی عقیده " ؛ پرسیدیم یعنی چه ؟ گفتند یعنی : " تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ کس را نمیتوان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مواخذه قرار داد. " ( اصل 23 قانون اساسی ) ؛ " هرکس حق آزادی عقيده و بيان دارد؛ اين حق دربرگيرندهٔ آزادی ِ داشتن عقيده بدون مداخله، و آزادی درجست و جو، دريافت و انتقال اطلاعات و عقايد از طريق هر نوع رسانهای بدون در نظر گرفتن مرزها میشود. " ( ماده 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر ) . ولی در همسایگی مان چیزی خلاف آن دیدیم
|
ادامه مطلب ...
|
|
نوشته شده توسط س-س
|
پنجشنبه, 01 مهر 1389 05:56 |
كبوتر سپيد بال خوش خط و خال نيك خصال صلح و دوستي كه اكنون ديگر به امدادات غيبي و قابليات ذاتي، توان سخن گفتن با آدميان و نيز درك اطلاعات رسانه اي و الكترونيكي را يافته بود، در گوشه ي لانه اش بر شاخه ي افراشته ي درخت زيتون نشسته و در اوضاع و احوال بحراني عالم به فكر فرو رفته بود. ناگهان موجي از امواج الكترومغناطيسي پيام فيدل كاسترو، رهبر مسن و مجرّب كوبا را به گوشش آورد كه مي گفت: «جهان در آستانه ي يك جنگ اتمي قرار دارد» كبوتر با هراس و اضطراب با خود گفت: «من نماد ديرين صلح و آشتيم؛ چگونه مي توانم در مقابل چنين اخطاري شديد بي تفاوت بمانم؛ بايد كاري كنم.» باز هم انديشيد و عاقبت به اين نتيجه رسيد كه: «بايد برخيزم و به جستجو پردازم، شايد كليد صلح جهاني را بيابم و به مردمان جهان نشان دهم.»
|
ادامه مطلب ...
|
نوشته شده توسط س-س
|
يكشنبه, 28 شهریور 1389 14:45 |
صلح، همزيستي آدميان است؛ چه در واحد خانواده يا در قبيله، يا دولت شهر، يا ملت، يا عالم نساني باشد. بزرگان و دانايان و انسان دوستان بستر تاريخ، همواره از صلح سخن گفته و براي تحققش تلاش كرده اند. از جمله ي اين بزرگان، مظاهر مقدسه ي الهيه بوده اند: «خواست يزدان از پديداري فرستادگان دو چيز بود: نخستين، رهانيدن مردمان از تيرگي ناداني و رهنمايي به روشني دانايي؛ دوّم، آسايش ايشان و شناختن و دانستن راه هاي آن..»[i]
|
ادامه مطلب ...
|
نوشته شده توسط سپيدار
|
يكشنبه, 28 شهریور 1389 14:37 |
چه روزها و شبها که گشتم ، اما تو را ندیدم. با چشمان بحت زده پدرم را دیدم که خون از قلبش بیرون می پاشید و روی زمین افتاد و هرگز برنخاست، اما تو را ندیدم. مادرم را دیدم که سیاه پوش شد و دیگر هرگز آن مادرسابق نشد، اما تو را ندیدم. برادرم را دیدم که عصا زیر بغل با یک پا راه می رفت، اما تو را ندیدم. خواهرم را دیدم که ترکش در چشم راستش خورد و دیگر هرگز نگاهش را از روی زمین بلند نکرد، اما تو را ندیدم. مدرسه مان را دیدم که بمب خورد و جز چند دیوار کوتاه چیزی از آن باقی نماند، اما تو را ندیدم. همسایمان را دیدم که به اسیری برده شد و زنش در تنهایی بچه زایید، اما تو را ندیدم. معلم مدرسه مان را دیدم که اونیفورم پوشید و تفنگ به دست گرفت، اما تو را ندیدم. تانک های بزرگی را دیدم که در خیابان ها حرکت می کردند و هواپیماهایی را دیدم که در آسمان پرواز می کردند، اما تو را ندیدم. نقل تصوير از:http://nojavanan.bloghaa.com
|
ادامه مطلب ...
|
جمعه, 26 شهریور 1389 16:30 |
مدتي پيش فيلم سينمايي شي نو بي از تلويزيون پخش شد. فيلم درباره ي جنگهاي قبيلهاي در دوره ي ملوكالطوايفي ژاپن بود. قبايل و دستههاي مختلف با هم ميجنگيدند و براي پيروزي در جنگ، فنون جنگآوري خود را توسعه ميدادند و روشهاي مبارزه مختلف را ميآموختند. عدهاي در اين كار به حدي پيشرفت كرده بودند كه حتی قادر بودند با نگاه، ديگران را بكشند. داستان درباره ي دختري بود كه داراي قدرت چشمان مرگآور بود. جنگ به حدي طولاني شد و تلفات آن، آن قدر زياد بود كه ديگر كسي تحمل ادامه ي آن را نداشت. دختري كه قهرمان داستان بود، از اين همه خونريزي، از اين كه شاهد مرگ عزيزانش باشد و مجبور باشد ديگران را از بين ببرد، از اين همه فقر و فلاكت و بدبختي خسته شده بود. تنها خواسته ي او اين بود كه اين جنگها به پايان برسد. پس از يك دوره ي طولاني كه جنگ با پيروزي قبيله ي دختر به پايان رسيد، به حضور امپراطور بار يافت و با زاري از او خواست كه جلو جنگها را بگيرد و اجازه ندهد كه كشتار ادامه پيدا كند. امپراطور با درخواست او مخالفت كرد و به او گفت تا زماني كه كساني مانند خود او وجود دارند كه تواناييهايشان براي قتل و نابودي ديگران تا اين حد زياد است، نميتوان جلو جنگ را گرفت. در مقابل اين حرف امپراطور، تنها كاري كه از دست دختر جوان ساخته بود، اين بود كه چشمانش را با دستهاي خودش كور كرد تا ديگر نتواند كسي را به قتل برساند. اين اقدام او چنان امپراطور و درباريان را تحت تأثير قرار داد كه با پايان جنگ موافقت كردند و اجازه دادند صلح حكمفرما شود.
|
ادامه مطلب ...
|
|
|
|
<< شروع < قبلی 1 2 3 4 5 6 7 بعدي > پايان >>
|
صفحه 1 از 7 |