وقتي به مشكلات خودم و جوانهاي دوروبرم نگاه مي كنم مي بينم هر كسي يك جايي مشكل دارد: حميد بيكاراست؛ شيما نمي داند چه جوري با موضوع ازدواج روبرو بشود؛ كامران دنبال تفريح سالم و مورد علاقه اش مي گردد و سرگردان است؛ بهرام نمي تواند با دختر مورد علاقه اش ازدواج كند؛ خانواده مينا او را درك نمي كنند؛ امير ازدواج كرده اما از پس مخارج خانه و زندگي بر نمي آيد؛ آرش مي گويد با همسرم تفاهم ندارم و... اما من يك مشكلي دارم كه اگر حل بشود، همه اينگونه مشكلات خود به خود قابل حل خواهند بود؛ مشكل من نه خاص يك فرهنگ و نه فقط متعلق به يك طبقه اجتماعي مخصوص است؛ حتي شايد يك جورايي گفتني هم نباشد؛ بلكه فقط حس كردني است؛ يك دنيا سؤال است كه برايش هيچ جوابي ندارم.
من هم مثل همه به اميد بزرگ شدن، كودكي را پشت سر گذاشتم و چقدر توي رفت و آمددرراه خانه و مدرسه، كوله بار دانش را بردم و آوردم و البته خيري هم از آن نديدم. درس و مدرسه كه تمام شد يك عده شدند دانشجو و يك عده شدند شاغل؛ بعضي ها هم ازدواج كردند . اما من همچنان هزار تا سؤال بي جواب درذهنم هست : نمي دانم كيم؛ نميدانم چه مي خواهم؛ نه چيزهايي كه براي بقيه جوانها جالب و مهم است راضيم مي كند؛ نه از سيا ست مي دانم و نه علاقه اي به مقوله دين دارم. راستش را بخواهيد راه خودم را گم كرده ام؛ نمي دانم در كجاي اين دنيا وبراي چه هستم؟ به قول شاعر:* از آمدن و رفتن ما سودي كو وز بافت وجود ما پودي كو؟ ظاهرأ در مورد دين با خانواده ام زياد كل كل نمي كنم؛ چون مي دانم چه آتشي بر پا مي شود. تكليف دين داري و مذهبم معلوم نيست؛ نه كه نخواهم! يك وقي هم كتاب مي خواندم و با دوستانم بحث هم مي كردم ولي عاقبت جواب دلم را نگرفتم. كاش فقط همين بود! وقتي مي بينم دوستانم آماده سفر به خارج هستند وسوسه مي شوم كه من هم توشه سفر را ببندم؛ شايد آن طرف دنيا بتوانم بفهمم توي اين دنيا چه مي خواهم؛ اما يك جورايي ترس برم مي دارد؛ آخر من خيلي پا در هوا، بروم خارج چه كار كنم؟ من كه نه اهل درس و مشقم و نه اهل كار خاصي. اين هم يكي از گرفتاري هاي من است. مدتي دنبال يك كار مي روم وبعد فكر مي كنم به درد اين كار نمي خورم؛ بعضي از آن ها واقعا وقت تلف كردن است و بعضي هم اصلا با گروه خونم جور نيست. نمي خواهم به خاطر چندر غاز، عمرم را تلف كنم و بعد بگويم حيف سالهاي جواني؛ ولي مي دانم اين طوري هم درست نيست؛ آدم خيلي وقتها رويش نمي شود تو چشم پدرش نگاه كند وازاو خرجي بخواهد. وقتي نوجوان بودم اهل گشت و گذار وكوه و تفريح بودم؛ ولي حالا هيچ كدام راضيم نمي كند و حال و هوايم را عوض نمي كند؛ اگر هم بكند نهايتأ براي يك روزاست. بد جوري نگران و بي حوصله ام؛ خودم از خودم مي ترسم؛ من چه جوري با اين روح كسل و بي تفاوت زندگي كنم، كار كنم، عاشق شوم و ازدواج كنم؟ آخر من كه تكليف خودم را نمي دانم، چرايكي ديگررا بدبخت كنم ؟ مي دانم كه زندگي مسئوليت داردو من حال و حوصله اين گرفتاريها را ندارم. از بابت هنر و هنرمندي هم كه نمي توانم نون صدايم را بخورم؛ تيپي هم ندارم كه بازيگري كنم. بقيه هنرها هم كه مفلسيه، بي خيالش! خلاصه براي رفع بيكاري دو سال هم رفتم خدمت و برگشتم. حالا صبح كه از خواب پا مي شوم دو سه ساعت غلط مي زنم و بي هدف چهار ديواري اتاقم و پوستر ها و تابلوهاي خوشنويسي را نگاه مي كنم و چشمهايم روي نوشته اين تابلو متوقف مي شود: *« بنگر ز جهان چه طرف بر بستم هيچ وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ من جام جمم ولي چو بشكستم هيچ» صداي فرياد مادر و پدرم مرا از حال و هواي اين شعر بيرون مي آورد . از صبح خيلي گذشته و ظهر نزديك است؛ بلند مي شوم و براي فرار از نگاههاي توبيخ آميز، خانه را ترك مي كنم. يك قهوه مهمان اين رفيق و يك ناهار با فلان دوست. يك كمي چرخيدن و با ما شين كورس گذاشتن؛ به سراغ دوست قديمي رفتن و گپ زدن و ساعتها فلسفه بلغور كردن و حرفهاي گنده گنده ... هيچي. هوا حسابي تاريك شده و يك پسر خوب و سر به زير و نجيب دير به خانه نمي رود؛ اين حرف آقا جون است. چون حال و حوصله گير دادن را ندارم سعي مي كنم رل بچه مثبتها را بازي كنم؛ يك سلام مي گويم و مي زنم توي اتاق، فايده اي ندارد! صداي همه در آمده. آنها هم مثل من از اين وضع خسته شده اند. صداها با تهديد و نفرين شروع مي شود و با نصيحت و دلسوزي تمام مي شود. قبلأ كنترلم را از دست مي دادم و جواب مي دادم ولي حالا اگر دو يا سه ساعت توي اتاقم حبس شوم و هيچ چيز نگويم اوضاع رو به بهبودي و راحتي مي گذارد. فكرش را كه مي كنم وضعيت خواهرم هم تعريفي ندارد؛ براي اينكه مدام بهش گير ندهند، صبح كه مي شود كيفش را مي اندازد روي دوشش و از اين آموزشگاه به آن آموزشگاه . دو روز كه توي خانه بماند همه به صرافت مي افتند يك جوري برايش خواستگار تراشي كنند. تا حالا صد جور ديپلم به در و ديوار اتاقش آويزان كرده؛ ولي خودش هم نمي داند دارد چه كار مي كند و به چه قيمتي دارد سالهاي جواني را در راه انواع آموزشگاهها طي مي كند؛ ولي خوب همين مدركها باعث مباهات مامان و بابا است، تا هر وقت مهمان داشتيم انواع مدركها و ديپلم ها ي اورا نشان بدهند و حسابي پز بدهند. من كه در هيچ زمينه اي سر بلند شان نكردم. بعضي وقتها قلبم گروپ مي افتد پايين؛ آخر تا چند سال بي خيالي طي كردن؟ چهار سال ديگر كه پير شدم براي همه كاري دير شده؛ آن وقت بايد بنشينم و زندگي بقيه را تما شا كنم و حسرت بخورم؛ ولي خوب، جواب خودم را اين طوري مي دهم: حالا مثلأ آن كسي كه درس خواند و كار كرد و ازدواج كرد كجاي دنيا را گرفته؟ اي بابا سخت نگير! خواهرم مي گويد مشكل تو پراكندگي و تأخيردر تشكل هويت است؛ تو هنوز از مرز نوجواني نگذشته اي و به دنياي بزرگترها تعلق نداري و... گيرم كه درست ولي كو راه حل؟ مگر هر مشكلي راه حلي ندارد؟ پس كو راه حل؟ شب تا نزديكي هاي سحر در حالي كه دراز كشيده، سيگار مي كشم آرزو مي كنم فردا صبح يك معجزه اي رخ دهد و يك جوري اين زندگي عوض شود؛ يك نفر سر راهم قرار بگيرو و همه مشكلاتم را حل كند . اما صبح همان تراژدي قبلي تكرار مي شود، روز از نو و روزي از نو! *افسوس كه نامه جواني طي شد وان تازه بهار زندگاني دي شد! حالي كه ورا نام « جواني » گفتند معلوم نشد كه خود كي آمد كي شد!
مرجع تمامي اشعار، كتاب ترانه ها، فسمت اشعار حكيم عمر خيام نيشابوري به روايت احمد شاملو شماره هاي 30 -48-52، مي باشد.
|