دو تا شاگرد خصوصي پسر دارم كه با هم فاميلن و تازه پا از نوجووني به جووني گذاشتن. دو سه جلسه بود كه ديدم حواسشون به درس نيست و نمره هاشون بد مي شه. به مامان و باباشون جريان رو گفتم. مشورت كرديم، قول دادن درس بخونن. اما وضع فرق نكرد. يك روز كه كلاس داشتيم، ديدم هردوتاشون به جاي توجه به درس، با هم حرفاي د يگه مي زنن و به هم ايما و اشاره مي كردن. وسط صحبتاشون فهميدم صحبت از دختراس. گفتم جريان چيه بچه ها؟! كم كم درد دلشون باز شدو گفتن يكيشون دو سه هفته است و ديگري دو سالست كه هر يك با دختري دوست شدن و پدر و مادرشون هم جريان رو نمي دونن. يك كمي از ته دل براشون صحبت كردم و حقايق و تبعات چنين روابطي رو گفتم. جلسه بعد كه رفتم خونشون، گفتم خوب شروع كنيم تمرينا رو حل كنيم. گفتن آقاي فلاني امروز درس و كتاب را كنار بذاريد! گفتم چرا؟گفتن اين جلسه درس نمي خواهيم، براي ما صحبت كنيد.گفتم درباره چي؟ گفتن همون جريان جلسه قبل!هم متعجب بودم و هم خوشحال. باورم نمي شد نوجوونا و جووناي امروز گوش به اين حرفاوراهنمائي ها بدن، ولي ظاهرأاونا متوجه شده بودن كه از ته دل براشون حرف زده بودم و خلاصه بي ريايي و خلوص و محبت واقعي مثل هميشه كار خودشو كرده بود. آخه مي دونيد نوجوونا و جوونا چون دلاشون پاكه و هنوز آلوده به خيلي چيزا نشدن؛ وقتي نشونه اي از خلوص و صداقت و محبت حقيقي ببينن، گيرندة قلباشون فورأ پيام هاي از ته دل براومده رو مي گيره و رد خور نداره!
خلاصه تمام وقتِ كلاس خصوصي اون جلسه به حرف درباره دوست دختراي اونا گذشت. اوني كه دوستيش دو ساله شده بود مي گفت سرد شده و نمي دونست چطور ماجرا رو قطع كنه. بدبختيش اين بود كه يكي از دوستاش هم از ماجراي اون خبر داشت و اون مي خواست به دوستش بگه كه كلاً اين جور دوست بازي هااشتباهه؛ ولي چون خودش دو سال بودازاين روابط داشت، نمي دونست چه دليلي برا دوستش بياره كه قانعش كنه دوست دختر نگيره! اون يكي هم كه دوستيِ دو سه هفته اي داشت، چون از ماجراي اون يكي خبر داشت، مي ترسيد به عاقبت اون دچار بشه و با صحبت هاي من تصميم داشت دوستيشو قطع كنه ولي نمي دونست چطوري و از دعواي پدر و مادرش هم مي ترسيد! پدر و مادر اولي تقريبأ ماجرا رو مي دونستن و دفعه قبل كلاس با پدرش صحبت كرده بودم. اوبا كمال تعجب مي گفت اين مسائل در خارج حل شده، ولي توي ايران حل نشده. تعريف كرد رفته بود قبرس، كنار ساحل، ديده جوونا تا صبح در كنار دريا در كافه ها با هم مي نشستن و مشروب مي خوردن و حرف مي زدن و صبح مي رفتن پي كارشون! اما پدر و مادر دومي اصلأ نمي دونستن. هر دوتاپسرك مي ترسيدن؛ چون مي گفتن برخورد پدر و مادرا در مورد روابط دخترا و پسرا متعصبانس و مثلأ خدا نكنه در رفت و آمداي فاميلي به يكي از دختراي فاميل سلام كني يا حرف بزني! طرفين فوراً فكر مي كنن خبرائيه! البته من تعجب كردم كه اگه اينطوره پس چرا پدر يكيشون اون طوري مي گفت ! خلاصه لَبّ مطلب اينكه هر دو مضطرب بودن و مي گفتن سرد شدن و نمي دونستن چه كار كنن. تازه وقتي من راه هاي ممكن رو توضيح مي دادم، دلشون برا دوست دختراشون هم مي سوخت كه اون طفلي ها دلشون مي شكنه! مي گفتن خوب ما رابطه رو به هم مي زنيم؛ ولي ظلم به اونا مي شه! در دلم اينهمه ساده دليِ نوجووني رو و اينهمه عدالت فطري اونا رو تحسين مي كردم و باور كنيد از اين نظر در دلم قربونشون مي رفتم، ولي ديوانه شده بودم از دست پدر مادرا كه اين همه احساسات پاك فطري رو بي سرپرست و هدايت رها مي كنن! و اي كاش به امان خدا رها مي كردن، ولي متأسفانه به امان نفس و هوي رها مي كنن و به اين ترتيب ضربات عاطفي و روحي شديدي به بچه ها و خودشون وارد مي كنن!! با اين حال از جمله به پسرا گفتم: اولأ از اين به بعد اين جور اسرار و مسائل خصوصي رو با همه كسي در ميون نگذارن. به خصوص با دوستاي همسن و سالشون! چون درسته همديگه رو بهتر مي فهمن و با هم راحت ترن ولي همسن و سالا، معلوم نيست راز دار باشن و بعدها ممكنه پشت سر هم صفحه بگذارن. ثانيأ تشكر كردم كه منو امين دونستن. بعد تأكيد كردم كه اين مسائل رو فقط و فقط با پدر و مادرشون در ميون بذارن. چون اونا هم پيش خدا مسئولن و هم نزد خانواده خودشون و هم پيش جامعه. اوانا بايد ياد بگيرن با مسائل صحيح و غير متعصبانه و با حكمت و مشورت و محبت و صبر و تحقيق و انصاف برخورد كنن و ساير نوجوونا رو هم مثل بچه هاي خودشون بدونن و آنچه برا خودشون نمي پسندن برا ديگرون هم نپسندن! بهشون گفتم: از برخورد خشن و عصباني اونا نگران نباشيد؛ گفتم: فوري مي ريد پيش پدر و مادراتون، اول مي گيد اشتباهي كرده ايد كه مي خواهيد زودتر جلوي اونو بگيريد؛ اونا رو بغل كنيد و ببوسيد و بگيد مامان، بابا، ما جز شما برااين جور موقعيت ها،كس ديگري رو نداريم؛ و خواهش كنيد شما رو ببخشن و خلاصه از صميم قلب محبتشون را بيدار كنيد و بعد ماجرا رو بگيد؛ مطمئنأ خدا كمكتون مي كنه! بعد با هم مشورت كنيد و بهترين راه قطع روابط رو بررسي كنيد و خودتونو جاي دوست دخترها و پدر و مادراي اوناهم بگذاريد و منصف باشيدو... به ايشان گفتم عشق و دوستي و ازدواج مقدسه، ولي آدم كه نمي تونه با خيلي ها ازدواج كنه! نمي شه كه با چند نفر دوست بشه اون هم در نوجووني و يا اوايل جووني، و اسير تمام عيار احساسات اين سنين بشه. آدم عاقبت فقط با يك نفر مي تونه زندگي كنه. آيا توي اون سنين مي تونه بفهمه كه با كدوم يكي؟!! اگه مي شد بفهمي، خوب، آدم از راه صحيح و مشورت و رضايت طرفين و پدر و مادر ازدواج مي كرد؛ ولي وقتي نمي شه فهميد پس چرا چند نفر رو اسير كنيم و از نظر عاطفي و رواني بيچاره كنيم... ديديد كه خودتون صحبت از سرد شدن روابط كرديد... ازدواج وقت خودشو داره...!! دوميه رفته بود به مادرش گفته بود و ماجرا تا حدي حل شده بود... مورد دو تا شاگرد من زياد شديد نبود، اما موارد وحشتناكي وجود داره كه دلها رو خون مي كنه! راستي اگه نوجووني بره و بخواد برا پدرش در اين مورد ها در دل كنه و خود پدره هم غير از خانمش با خانم هاي ديگه باشه چي؟! نوجوونه، دردش رو به كي بگه؟! يا اگه پدر و مادري طلاق گرفته باشن به كي بگه؟! كي به داد اين دلاي سرگشته و بيچاره كه دنبال يه ذره محبت، اين ور و اون ور حيرونن، برسه؟ آيا كي به جز ما پدر و مادرا و معلما و... بايد بستر سالمي برا روابط سالم فرهنگي و معنوي و مادي بچه هامون درست كنيم تا هم جسمأ رشد كنن و هم از نظر علمي و فني و هنري و اخلاقي و معنوي و... درد امروزة ما، درد ارتباطه! درد چطور با هم بودن و روابط صحيح داشتنه. آيا حق بچه هاي ما نيست كه درست عاشق بشن ، اونم عاشق يكي و بدون نابودي عواطف و احساسات و اخلاق و شخصيت و معنويت فطريشون، بتونن ازدواج كنن؟!...آيا هنوز هم نمي ترسيم!!
|