يكشنبه, 07 مرداد 1386 07:33 |
تعداد بازدید :5653 |
هستيام دايرهاي است به شعاع بينهايت، در صفحهء قائم انسان، و مرز قائم پاكي و پليدي از مركز آن ميگذرد: نيمه ي راست در ناحيه ي پاكي، نيمه ي چپ در ناحيه ي پليدي. پليدي را نميخواستم. سالها كوشيدم و خود را بالا كشيدم، بالا و بالاتر، بازهم بالاتر، اما همواره نيمه ي راست در ناحيه ي پاكي، نيمه ي چپ در ناحيه ي پليدي. خسته شدم. از تلاش صعود دست كشيدم، صعود بينتيجه. و فكر كردم، فكر كردم، فكر كردم... "آه، فهميدم، بايد به راست رفت." و من به راست رفتم، به راست، باز هم به راست. هرچه پيشتر ميرفتم پاكي بيشتر ميشد، پليدي كمتر، من خوشحالتر. اما هنوز هم قطعهاي به مساحت بينهايت در ناحيه ي پليدي داشتم، و پليدي را نميخواستم. همچنان كه مركز خود را از مرز پاكي و پليدي دورتر ميكردم از معلم هندسهام پرسيدم: "آيا دايرهاي به شعاع بينهايت هرگز ميتواند از تقاطع با خطي در صفحه ي خود سرباززند؟" گفت:"هرگز! اما اگر فاصله ي مركز خود را از آن خط به بينهايت برساند، آري فقط در بينهايت، ميتواند بر آن مماس شود." و من همچنان به راست ميروم، به راست، هميشه به راست.
|