من گمان میکردم،
رنگ نفرت در دل مردم این بوم،
ندارد راهی
من گمان میکردم
چشمههای می ناب
تا ابد از دلشان جوشان است،
تا ابد حوض زلال دلشان،
نشود بی ماهی
لیک چندیست
معلم
به مونا، خواهر من،
جور دگر مینگرد
میگوید:
تو بهایی هستی
گمراهی!
خانم همسایه
سرِ مادر زده فریاد:
نجس!
آگاهی؟
من گمان میکردم
مردم کشور من،
تا ابد، مهر، گل باغچهی منزلشان خواهد بود
تا ابد، عشق، چراغ دلشان خواهد بود
من گمان میکردم
راه کورش
مکتب عدل علی
جزء آب و گلشان خواهد بود
من نمیدانستم
هر کسی عشق و محبّت بشود مکتب او
یا وفاداری و انصاف، طریقش باشد
جاسوس است!
باید انداختنش در زندان!
باید اخراج کنند از تحصیل!
من گمان میکردم
رنگ نفرت در دل مردم این بوم،
ندارد راهی
پس چرا میآید از نفس هممیهن، بوی بد
گمراهی؟
بهر درمان چنین دردی، آیا تو نداری راهی؟
من هنوز از پس ویرانهی سرد نفرت
نور صفا میبینم
آری
انکار مکن
بیشهی مهر و وفا پابرجاست
من گونها را
از دشت دل مردم شهر خواهم چید
و در آن باغچهی سبز،
گلی خواهم کاشت،
از جنس محبّت،
تحرّی،
انصاف
اگر از علم بدارندم باز
دانشکدهای خواهم ساخت
که در آن مهر و وفا و شفقت درس دهند
معرفت آموزند
من گونها را
از دشت دل مردم شهر خواهم چید
دانهی غیرت
در عمق دل مردم من هست هنوز
باید آبش دادن
آری
انکار مکن
مردم کشور من میدانند
که تعصب
آفت بیشهی سبز دلشان خواهد بود
من نمیدانم اگر باغ دل مردم شهرم خشک است
پس گل خندهی همسایه چه معنی دارد؟
آری
انکار مکن مردم کشور من
مهربانند هنوز
مهربانند هنوز
مهربانند هنوز