شنبه, 03 شهریور 1386 13:51 |
تعداد بازدید :6259 |
به صدا می مانست آذرخشی شاید لحظه پاک امید. که پس از غرش کوتاه و عظیم دیگرش هیچ نبود
در باغی می کوفت آشنایی می خواست دل غمدیده من. که به سودای نگاه مستت دیگرش هیچ نماند. به قناری میماند اشتیاق لحظه دیدارت . که درون قفس سینه من نای آوایش نیست . به شقایق شاید به درخت . به زمین. به هر آنچه عطش و داغ بر اوست. آری آری به شقایق می ماند. دل من در پی دیدار رخت. **** روزگاریست هنوز که پریشان توام روزگاریست نگاهم پی تو می گردد. روی در کوه بلند روی در پاکی برگ وسعت سبز زمین آبی روشن آب روی در روی تو دارد هر روز. در نگاهت ؛همه اندوه بشر. در نگاهت ؛ همه احساس و امید . در نگاهت اثری هست که دل سالها ؛ مست تماشای رخت پای دیوار زپا می افتد . **** به دو دستت زپی گلبرگی به دو چشمت ز پی لبخندی روزگاریست دل ملتمسم نگران است هنوز . ****
|