دوشنبه, 18 تیر 1386 16:08 |
تعداد بازدید :5714 |
قطعه ي كوچكي از بود و نبودم و تمامم احساس نور، همبازي من و زمان بر من و او ميخندد
تاري از رنگ طلا دور من ميچرخد گاه دستي به سر من بكشد گاه با زمزمهاي ساز مرا كوك كند و زمان بر من و او ميخندد
بازي بود و نبود سالها هست كه آغاز شده مدتي هست كه ما روي اين شيشه ي صاف زير اين نم نم نور عشق را فهميديم و ز صد تكه ي يخ بلكه صدها تكه رقصها ما ديديم تكهها وقت وداع خوب ميدانستند كه چه رقصيست، چه نوريست، چه احساس لطيفيست همان دست بر گردن نور روي در روي خدا و به همراه عرقهاي اميد و در آن شرشر نور با همان چك چك خود رقصيدن تارهايي ز طلادورشان حلقه زدند هر يكي تكه يخي بود، ولي وقتي از سايه ي احساس خود و خويش گذشت چون به بي وزني هيچ رفت تا آن رخ خورشيد بديد وان طرفزير يك سايه ي ابريوش احساس مني يا كه در سايهاي از خلوت خود تكهها منجمد از سردي مهر فارغ از رقص بلورينتن روح خواب در خواب و احساس خموش ما كجاييم در اين شيشه ي صاف؟
|