جمعه, 18 خرداد 1386 05:56 |
تعداد بازدید :7655 |
هر کسی می تواند بزرگ باشد ... زیرا هر کسی می تواند خدمت کند. برای آنکه بتوانید به دیگران خدمت کنید ، ضرورتی ندارد که مدرک دانشگاهی داشته باشید . ضرورتی ندارد که گفتار و کلامتان را در خدمت دیگران به کار گیرید . کافی است از دلی سر شار از زیبایی وروحی که از عشق نیرو می گیرد ، بهره مند باشید . مارتین لوتر کینگ مارک یک روز داشت از مدرسه به خانه می رفت که متوجه شد وسایل پسرک پشت سرش از دستش افتادند . دستهای آن پسر پر بود از کتاب ، گرمکن ، چوب بیس بال ، دستکش و دستگاه ضبط صوت . مارک خم شد و به پسرک کمک کرد تا وسایلش را جمع کند و چون....
هر کسی می تواند بزرگ باشد ... زیرا هر کسی می تواند خدمت کند. برای آنکه بتوانید به دیگران خدمت کنید ، ضرورتی ندارد که مدرک دانشگاهی داشته باشید . ضرورتی ندارد که گفتار و کلامتان را در خدمت دیگران به کار گیرید . کافی است از دلی سر شار از زیبایی و روحی که از عشق نیرو می گیرد ، بهره مند باشید . مارتین لوتر کینگ مارک یک روز داشت از مدرسه به خانه می رفت که متوجه شد وسایل پسرک پشت سرش از دستش افتادند . دستهای آن پسر پر بود از کتاب ، گرمکن ، چوب بیس بال ، دستکش و دستگاه ضبط صوت . مارک خم شد و به پسرک کمک کرد تا وسایلش را جمع کند و چون راهشان با هم یکی بود به پسرک پیشنهاد کرد که بخشی از بار او را برایش ببرد . راه که می رفتند ، مارک فهمید که اسم پسرک بیل است و عاشق بازیهای ویدئویی ،بیس بال و تاریخ استو بقیه درسها و موضوعات حسابی باعث دردسرش هستند و به تازگی رابطه اش را با یکی از دوستانش به هم زده است . به خانه بیل رسیدند و او از مارک دعوت کرد که به خانه اش برود تا کمی نوشابه بخورد و تلویزیون تماشا کند . بعد از ظهر به آن دو که خندیدند و گپی زدند خیلی خوش گذشت . و مارک به خانه اش رفت . دوستی آنها ادامه پیدا کرد وگاهی بعد از تعطیل شدن مدرسه همدیگر را می دیدند ، یکی دو باری با هم ناهار خوردند و بعد هم هر دو دوره راهنمایی را تمام کردند و به دبیرستان رفتند . سه هفته مانده به فارغ التحصیلی از دبیرستان ، بیل از مارک خواست کمی به او وقت بدهد و با هم صحبت کنند . بیل او را به یاد اولین ملاقاتشان انداخت و گفت : - هیچ وقت از خودت نپرسیدی که آن روز آن همه وسائل را برای چه حمل می کردم ؟ هر چه توی گنجه مدرسه داشتم برداشته بودم تا نفر بعدی مشکل پیدا نکند. آن روز مقدار زیادی قرصهای خواب مادرم را برداشته بودم و قصد داشتم خود کشی کنم ، ولی بعد از آن که کمی با هم گفتیم و خندیدیم ،احساس کردم که اگر خودم را می کشتم ، آن لحظات پراز شادی و آدمهایی را که بعدها در زندگی شناختم و از مصاحبتشان لذت بردم از دستمی دادم . می بینی مارک ؟ آن لحظه ای که تو کتابهایم را برداشتی و کمکم کردی ، کار عظیمی انجام دادی . تو در وافع زندگی مرا نجات دادی .
|