چريتي اليزه پابست ( Charity Elise Pabst ) در بَنرز فري ( Banners Ferry )، آيداهو، شهري كوچك درست سي مايل جنوب كانادا متولّد شد. در موقع اين مصاحبه او دختري 22 ساله بود و با والدين و برادرش در پُرتلند، ايالت مين، زندگي ميكرد
و سال آخر تحصيلات دورهء ليسانسش را در رشتهء هنرهاي زيبا در سراميك در دانشگاه مين جنوبي سپري ميكرد. چريتي در نظر داشت بعد از فراغت از تحصيل به يك سال خدمت داوطلبانه براي امر بهائي بپردازد. او ضمناً علاقه داشت مطالب بيشتري در مورد روش تربيتي مونتسوري بداند. در مورد تجربياتش در خصوص هنر و تربيت و در مورد ارواح در عالم بعد با او صحبت كردم. اوشيانا : چرا به روش تدريس مونتسوري علاقمندي؟ چريتي : بچهها را دوست دارم و به تعليم و تربيت هم خيلي علاقمندم. دو سال پيش چهار ماه در مدرسهء مونتسوري داوطلبانه كار كردم؛ تجربهء بسيار خوبي برايم بود. در واقع به نظام آموزشي فعلي اين كشور، آن چيزي كه الآن برقرار است، چندان علاقهاي ندارم. اوشيانا : مثل مدارس دولتي؟ چريتي : بيشتر به روشهاي جايگزين تربيتي علاقه دارم. به روش مونتسوري به اين علـّت علاقمند كه بر يادگيري به طريق طبيعي تأكيد دارد. اوشيانا : چه تجربياتي در زندگي داشتي كه در ديدگاهت در خصوص تحصيلات تأثير گذاشته؟ چريتي : تا پانزده سالگي در اينجا، يعني مين Maine ، به مدرسهء دولتي رفتم. هميشه احساس ميكردم خوششانسم. وقتي كوچكتر بودم هر خلاّقيت و اشتياقي كه در وجودم بود كشف ميشد. در سراسر دوران ابتدايي در برنامهاي به نام طرح پژوهش شركت داشتم كه كلاسي بود براي بچههاي باهوش و با استعداد. امّا اين برنامه چي هست؟ براي من ثابت شد وسيلهاي بود براي بروز و جلوهء استعدادم امّا براي ساير بچهها كه به نوع ديگري "باهوش و بااستعداد" بودند، چه لطف و چه معنايي داشت؟ فكر ميكنم به اين علـّت است كه به روش مونتسوري و ساير روشهاي آموزشي جايگزين علاقمندم: آنها تمام بچّهها را تشويق ميكنند كه خلاّقيتهاي خودشان را بروز دهند و آن قابليتهاي آفرينندگي را كه در درونشان پنهان است ظاهر سازند. دوران سيكل اوّل دبيرستان (دورهء راهنمايي) دوران سختي بود. نميدانم به خاطر مدرسهء خاصّي بود كه ميرفتم يا شايد به خاطر خصوصيات سنّي بود؛ سنّ سختي است. شايد هم هردو. اوشيانا : من وقتي سيكل اوّل دبيرستان بودم، به نظرم ميآمد نه فقط تحصيلات، بلكه تجربهء اجتماعي هم دوران سختي را برايم ايجاد ميكرد. در همه اين تغيير و رشد ديده ميشود. چريتي : در اين مقطع فشار همسنّ و سالان خيلي قويست. من واقعاً به پسرها اهمّيتي نميدادم امّا چون انتظار ميرفت همه به اين روابط علاقمند باشند، ناگهان علاقمند شدم. شايد هم تظاهر ميكردم. واقعاً گيج شده بودم. اوشيانا : خُب، در پانزده سالگي كجا رفتي؟ چريتي : سال اوّل دبيرستان را به مدرسه دولتي رفتم. زياد چيزي يادم نميآيد. شايد هنوز آثار تلخ دوران سيكل اوّل را تحمّل ميكردم كه سعي داشتم بر آنها غلبه كنم. بعد از پايان سال اوّل، در يك مؤسّسهء جوانان در مدرسهء بهائي گرين ايكر شركت كردم؛ برنامهاي براي معرفي مدرسهء بينالمللي بهائي مكسول كه تازه همان سال شروع شده بود، اجرا كردند. خيلي به هيجان آمدم و به پدر و مادرم گفتم. آنها تشويقم كردند. نامنويسي كردم و قبول شدم و سه هفته بعد به آن مدرسه رفتم. بقيه دوران مدرسه را آنجا گذراندم. در اوّلين كلاس تكميلي شركت ميكردم. اوشيانا : تمام اعضاء خانوادهات بهائياند؟ چريتي : من در خانوادهء بهائي پرورش پيدا كردم امّا امر بهائي را خودم پيدا كردهام. اگرچه داخل جامعهء بهائي بزرگ شدم و بهائيان بسياري را ميشناسم و با اصول امر بهائي آشنا هستم، امّا هميشه امر بهائي بخش جداييناپذير زندگيام نبوده. اوشيانا : حضور در مدرسهء مكسول چطور باعث افزايش اشتياق تو به امر بهائي شد؟ چريتي : در مدرسهء مكسول، امر بهائي محلّ تمركز تمام كارهايي بود كه انجام ميداديم. از خانه دور بودم؛ از زندگي معمولي فاصله داشتم؛ فرصتي در اختيارم بود كه همه چيز را از چشماندازي متفاوت نگاه كنم. بعضي چيزها در مدّت زماني كه در مكسول گذراندم برايم روشن شد، مثل عشق به امر بهائي و به حضرت بهاءالله كه در قلبم جرقّه زد و شعله كشيد. اوشيانا : وقتي خانواده را ترك ميكني، تقريباً مجبور ميشوي خودت را پيدا كني. بايد زنده بماني؛ و شخصيت خودت را بيابي و شخصِ خودت بشوي. چريتي : هرگز فكر نكردم كه پدر و مادرم مرا مجبور ميكنند كه بهائي باشم امّا تصوّر ميكنم اميدها و آرزوهايي برايم داشتند. حتـّي اگر نهايت سعي و تلاش خود را به كار ميبردند كه آن را به من بروز ندهند، ولي اين احساس وجود داشت، آن هم در آن سنّ و سال. اوشيانا : بعد از اتمام تحصيل در مكسول، رفتي ساموآ. چرا رفتي؟ چريتي: در آن زمان به طور پارهوقت ميرفتم كالج. تازه كلاسهاي بهاره را شروع كرده بودم كه برنامههايم براي سفر جامهء عمل پوشيد. قصهاش دراز است. به نظر ميرسيد كار درستياست بنابراين تمام كلاسهايم را حذف كردم و چند ماهي براي خدمت داوطلبانه رهسپار شدم. حدود چهار ماه آنجا بودم و با دو خانوادهء مختلف زندگي كردم. در آنجا، در اراضي مشرقالأذكار يك مدرسهء بهائي مونتسوري هست كه هر روز آنجا كار ميكردم. دوران خدمت خوبي بود. ديدگاهي متفاوت به زندگيام بخشيد. اوشيانا : وقتي از چيزي فاصله ميگيري، چشمانداز بهتري برايت دارد. چريتي : موافقم. گاهي اوقات وقتي اين فاصله ظاهري باشد مفيد است. از ساموآ به خانه برگشتم و سال بعد به طور تمام وقت تحصيل در كالج را شروع كردم. اوشيانا : در ساموآ تجربيات فرهنگي جديدي كسب كردي و نمونهاي از روش مونتسوري را ياد گرفتي. دلت ميخواهد در كشور ديگري وقتت را صرف تدريس در مدرسهء مونتسوري كني؟ چريتي : مطمئن نيستم. به روش مونتسوري به اين دليل علاقمندم كه زمينهها و آرمانهايش جذّابند. نگاهش به تعليم و تربيت متعادل و جامع است؛ كلّ را نگاه ميكند، بچّهها را به طريقي كه دوست دارند به رشد و توسعه تشويق ميكند نه اين كه آنها را به آن طرف هول بدهد. برنامهء مونتسوري جهاني است. در اين كشور و ساير جاها نيز به رسميت شناخته شده. ايدهء يك يتيمخانه را هم واقعاً ميپسندم. اوشيانا : مايلم در مورد آثار هنريات سؤال كنم، چون نقـّاشيهاي واقعاً فوقالعادهاي ميكشي. آيا هميشه به كارهاي هنري ميپرداختي؟ چريتي : بله. هميشه به هنر و نقّاشي علاقمند بودم امّا هيچوقت جدّي نميگرفتم. زماني كه هفدهسالم بود تجربهاي داشتم كه واقعاً در من تأثير شديدي گذاشت. يكي از دوستان خوبم هنرمندي محشر بود. هميشه كار اين دختر را تحسين ميكردم و او هم مرا تشويق ميكرد. وقتي هفدهسالم بود، او درگذشت. چندماهي واقعاً خيلي به من سخت گذشت. قصّهء دور و دراز غمانگيزي است كه نميدانم چطور اتـّفاق افتاد. سعي كردم با آنجايي كه او بعد از مرگ رفته ارتباط برقرار كنم. موقعي كه خودم داشتم معالجه ميشدم، به اين نتيجه رسيدم كه ارواح ما خيلي با هم مرتبطند و اين كه او احتمالاً حالا بيش از هر زمان ديگري به من نزديك است؛ بدين لحاظ با اشتياقي فزاينده به طور جدّي به هنر پرداختم. موقعي كه به اين كار دست زدم، از لحاظ فنـّي پيشرفت كردم. ايدههاي فراواني داشتم. فكر ميكنم ارتباط زيادي با درگذشت او دارد؛ او از عالم پنهان به من كمك ميكند. او تأثير زيادي بر من گذاشت و به من الهام بخشيد كه اثر هنري به وجود بياورم. او واقعاً خلاّقيت مرا تقويت ميكند. اوشيانا : بنابراين درگذشت دوستت سبب شد به رابطهء بين خودت و او طور ديگري فكر كني. چريتي : خيلي احساس تنهايي ميكردم؛ انگار كسي مرا رها كرده بود. او بهترين دوستم بود و نتوانستم بفهمم كه اسلاً چرا از ماگرفته شد. در آن زمان درك موضوع برايم خيلي دشوار بود. اوشيانا : در بعضي از نقّاشيهايت هيكلهايي ديده ميشود؛ مثل ارواحي در حال فرود آمدن هستند. بعضي از آنها كه انتزاعيتر (آبستره) هستند اين فكر را ايجاد ميكند كه انگار از بُعدي به بُعد ديگر ميروند. قصد تو هم همين بوده؟ چريتي : كاملاً اين را ميدانم، بخصوص به اين علـّت كه هنر من زماني شروع به شكوفا شدن كرد كه اين زمينهء رابطه بين ارواح در ضمير آگاهم شكل گرفت. خيلي به آن فكر كردم و دعا خواندم . جزئي از جريان خلاّقيتم شد، به اين ترتيب بيشتر با صرافت، با حسّ ششم، يك حالت شهودي، اينها كشيده شدند. هميشه نميتوانم اينگونه روابط را با شيوايي با كلمات بيان كنم. به اين علـّت است كه نقّاشي ميكشم يا با گِل رُس بعضي چيزها درست ميكنم. اوشيانا : چه درك عميقتري در مورد واقعيت روحاني ارواح كسب كردي؟ چريتي : وقتي فكر ميكردم و فكر ميكردم و سعي داشتم در ذهنم بفهمم كه چه اتـّفاق دارد ميافتد، مدّتي طولاني وضعيّت سختي را تحمّل ميكردم. ميدانيد، به او ميگفتم "هر جا كه هستي آيا هنوز هم دوستم داري؟ بايد بدانم كه تو مرا ترك نكردي، رها نكردي و براي هميشه نرفتي." واقعاً با اين وضعيت دست و پنجه نرم ميكردم. نياز داشتم كه بدانم براي او كه آنقدر در اين دنيا برايم عزيز بود، هنوز هم عزيز هستم. بالاخره مجبور شدم با اين ذهن محدودم دست از تفكّر در اين مورد بردارم. گسستم. خودم را به دست ذهنم سپردم كه تلاش ميكرد از اين وضعيت سر در بياورد و بعد با قلبم و شايد با روحم به سطح جديدي از ادراك رسيدم. وقتي توانستم پردهها را كه مانع از ادراك ذهنم بود كنار بزنم، با قلبم ادراك عميقتري يافتم و اين فهم واقعي براي من بود. وقتي به اين نقطه رسيدم، وقتي احساس كردم كه هنوز هم به هم نزديكيم، در واقع به مراتب نزديكتر از آن حدّي كه قبلاً بود، رؤياي نقّاشي به سراغم آمد؛ يعني آنچه كه زماني دوست داشتم انجام بدهم. ميتوانم آن را مجسّم كنم – يا كه شايد بيش از تجسّم، ميتوانم آن را حسّ كنم، زيرا نميدانم آن را چگونه روي بوم نقّاشي پياده كنم. تصويري در ذهن دارم؛ تصويري از زماني كه اين زندگي را ترك ميكنم و به عالم بعد، به عالم ارواح صعود ميكنم؛ آنجا كه ارواح دوباره به هم ميپيوندند – درست مثل انرژي، مثل نور. او در جايي منتظر من است، يا وقتي كه دارم ميروم انتظارم را ميكشد – اين دو گلولهء انرژي، دو قوّهء نور، به هم نزديك ميشوند، در هم تنيده ميشوند و با هم صعود ميكنند. احساسي كه تجسّم ميكنم مسرّت و لذّت زيادي است كه وقتي با هم هستيم نصيبم ميشود. پُر از نور است و اين احساس نهايت درجهء سرور و شعف است. حال كه ميتوانم به آن فكر كنم، تسلاّيي براي من است. احساس ميكنم كه انگار ميدانم كه اين اتـّفاق خواهد افتاد. فكر كردن به اين قبيل چيزها سخت است چون پُر واضح است كه قبلاً چنين چيزي را تجربه نكردهام. ملموس نيست. چطور ممكن است بتوانيم تلاش كنيم به عمق اين واقعيت پي ببريم؛ واقعيتي كه اينقدر با آنچه كه از لحاظ جسماني ميدانيم متفاوت است؟ تصوّر ميكنم اين هميشه در ذهنم، در قلبم وجود داشته باشد.
|