عمریک روزه چاپ
مقالات شما
جمعه, 02 شهریور 1386 11:06
تعداد بازدید :6476

یکدفعه متوجه شدم صدائی ندا می دهد که دو روز به پایان عمرت مانده. ترس از مرگ، تمام وجودم را فرا گرفت. تازه فهمیدم که هیچ زندگی نکرده ام. پریشان، عصبانی و آشفته شدم. نزد خدا رفتم تا از او طلب روزهای بیشتری کنم. داد زدم و درشت حرف زدم. خداوند سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریختم. جیغ زدم. جارو جنجال به راه انداختم. باز خداوند سکوت کرد. کفر گفتم و نماز و دعا ومناجات را کنار گذاشتم. خداوند سکوت کرد. دلم گرفت و گریه و التماس کردم. خداوند سکوت را شکست گفت:

 یک روز از عمرت تمام شد و آن را به بد وبیراه گفتن و گریه و جارو جنجال گذراندی. لا اقل این یک روز باقی مانده را زندگی کن. در میان گریه با خود گفتم، با یک روز چه کار می توانم بکنم؟ خداوند ندا داد آن کسی که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گوئی هزار سال زندگی کرده است، و آنکه امروزش را در نیابد هزار سال هم که به عمرش اضافه شود، برایش فایده ای نخواهد داشت. آنگاه خداوند سهم یک روز زیستن را در دستانم ریخت و گفت حالا برو زندگی کن. من، مات و مبهوت می ترسیدم که این یک روز زندگی از لا بلای انگشتانم بریزد. ولی با خود فکر کردم باید کاری بکنم. به فکرم رسید بدوم. متوجه شدم زندگی از لابلای انگشتانم نریخت. آنگاه اعتماد بنفسم در مورد آن یک روز زندگی زیاد شد. کم کم به اطرافم نگاه کردم. دست به چمن ها کشیدم. روی آنها خوابیدم. کفش دوزکی را که روی چمنها راه می رفت با دقت تماشا کردم. سرم را بالا گرفته ابرها را نظاره کردم. با آنهائی که نمی شناختم صحبت کردم و برای کسانی که دوستم نداشتند دعا کردم. در آن یک روز با تمام کسانی که قهر بودم آشتی کردم، و خندیدم، لذت بردم، و سرشار شدم، و بخشیدم. عاشق شدم، و به تمام هستی با نگاهی مثبت نگریستم. خوبیها را دیدم. تا توانستم، هر کس کمک می خواست به کمکش شتافتم و لذت بردم. تمام آلودگی های محیط اطرافم را پاک کردم. ناگهان، از خواب شیرین بیدار شدم. نگران از این که غفلتاً روزی متوجه شوم فقط یک روز از عمرم باقی مانده، لحظاتی در فکر فرو رفتم. چه خواب خوشی بود. مرا نسبت به زندگی آینده و اطرافم روشنی بخشید. از آن روز دیگر نگفتم: نمی شود، ای کاش، دیگر از من گذشته، من به تنهائی چه کار می توانم انجام دهم؟، امروز نماز نمی خوانم، فردا. آن روز فهمیدم باید عجله کنم. از آن زمان نگذاشتم کارهایم نا تمام بمانند. سعی کردم با انجام کار های نیک به خداوند نزدیکتر شوم، شاید فردا آخرین روز زندگیم باشد .

دیگر نمی ترسم زندگیم تمام شود. عجله دارم، نکند مثل خوابم یک روز متوجه شوم که هرگز شروع نکرده ام. از آن روز هر وقت کسی می پرسید چند سال داری، دیگر روزهای گذشته عمرم را حساب نمی کردم. به یاد خوابم می افتادم و فکر می کردم اینها چقدر خوش خیالند، به عمر باقی مانده فکر نمی کنند. چند سال دارم را به تعداد روز ها حساب می کردم نه سال تا مبادا حساب کردن تعداد سالهای باقی مانده ی عمرم مرا خوشنود نماید که هنوز فرصت زیادی دارم. در جواب سوال چند سال داری می گفتم یک روز و بلا فاصله به یاد بیان مبارک حضرت بهاءالله می افتادم که می فرمایند :

 ای پسران من

 ترسم که از نغمۀ ورقا فیض نبرده به دیار فنا راجع شوید و جمال گُل ندیده به آب و گِل بازگردید.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
سپیدار  - همین امروز |1386-6-3 16:22:02
اگر یک روز را واقعاً زندگی کنیم بهتر از
سالها زنده بودن است. نمی دانم از روزهای
گذشته عمرمان چنر روزش را زندگی کرده ایم،
شاید انگشت شمار باشد ولی افسوس گذشته را
خوردن ثمری ندارد. باید از هم اکنون شروع کنیم
و امروز را زندگی کینم.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."