توبه فكرجنگل آهن وآسمون خراش من به فكريه اتاق اندازه ي تو چاپ
دوشنبه, 27 اسفند 1386 12:15
تعداد بازدید :5324

در ردیف دوم خط واحد آزادي به حصارک نشسته و مشغول خواندن جزوه ی درسی بودم. از صندلی جلو  بلند شد و با عذر خواهی کوتاهی کنار من نشست...لبخندی زدم و به خواندن ادامه ی جزوی درسی ام پرداختم... نوزادی در آغوشش  بود...يک نوزاد خيلي کوچک با دستانی ظریف و سفید... نگاهی به مادرش کردم. چادرش کمی بو مي داد...بویی مثل بوي سيگار. تحملش برایم سخت بود. سعی کردم با دهانم نفس بکشم که بوی نا مطبوعش به مشامم نرسد. به هر حال من سوار اتوبوسی عمومی شده بودم و باید خودم را  با محیط وفق می دادم. با این تفکرات دیگر بوی نا مطبوع لباسش برایم مهم نبود.

نگاهش کردم و لبخند زدم. مثل هميشه.... نمي دانم چرا... ولي احساس کردم او به یک هم زبان احتياج دارد. برای همکلام شدن با او از صحبت درباره ی نوزادش شروع کردم.

پرسيدم: دختره؟ خنديد و گفت: آره. اسمش ستایشه.

از پنجره نگاهي به بیرون انداختم. ستایش... در دلم مناجات نامه ی خواجه عبدلله را که در مدرسه خوانده بودم مرور کردم: سپاس و ستایش خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت... باز نگاهش کردم. نوزاد کوچک اين بار داشت شير مي خورد. بالا پائين رفتن گونه های صورتی اش احساس خوبی به من مي داد.

نگاه به صورتش کردم و پرسیدم: چند وقتشه؟

خنديد و گفت: دو هفته مونده که 40 روزش بشه.

مي گفت: نوزاد رو تو اين سن نبايد بيارن بيرون. ولي من مجبور بودم.

از آنجائیکه از اصول خانه داری و کودکیاری چیزی نمی دانستم، حرفی برای گفتن پیدا نکردم. تنها لبخند زدم.

پرسيد: دانشجويي؟

گفتم: آره.

به درخت های بلوار که اتوبوس با سرعت از کنارشان می گذشت خیره شد و گفت: من نتونستم درس بخونم. آخه 14 سالگي شوهرم دادن.

پرسيدم: با هم دوست بودين؟

گفت: نه

تقريبا 30 ساله به نظر مي رسيد..خيلي کسل بود. هر از گاهی، زمانی که میان کلاممان سکوت برقرار می شد، نشسته خوابش مي برد. آخر مي گفت که از 5.5 صبح راه افتاده که حدود ساعت 8 به منزل یکی از دوستانش برود.

پرسيدم: چند سالته؟

گفت: متولد 67.

يک لحظه جا خوردم! او هم سن من بود؟ خدای من! باورم نمی شد.. هم سن بوديم! .. اما او با یک نوزاد و من با کيف و چند تا کتاب.

من و او چقدر با هم فاصله داشتیم! او در فکر اين که برای همسر و کودکش ناهار چه بپزد؟...من در فکر اينکه ناهار چه بخورم؟ یا اگر آبگوشت بود، برای خوردن آن خانواده به التماس بیفتند!

براستی که چقدر دنیای من و او با هم متفاوت بود! او به فکر لباسی گرم برای نوزاد کوچکش...من به فکر کفش آديداس و بلوز بوسيني و کیف دیزل!

همین که خواستم چيزي بگویم، ديدم خوابش برده... با عبور اتوبوس از روی دست انداز و تکان خوردن اتوبوس ، بيدار شد.

با احساس کنجکاوی که در خودم حس کردم، بی درنگ گفتم : يعني هم سن مني؟ گفت 67 اي؟ آنقدر ماتم برده بود که جوابش را ندادم.

و به جای پاسخ به سؤال او، سؤال دیگری در ذهنم ایجاد شد.

پرسیدم: شوهرتون چند سالشه؟

گفت: 26 سالشه. کار نمي کنه. خونه هم نداريم. تو يه اتاق از يه مهمان سرا زندگي مي کنيم. فقط چند تا پتو داريم که زمستونا رومون بکشيم. تابستونا هم بندازيم زيرمون. تفکرات مسلسل وار ذهن مرا به قضاوت واداشت... با خودم گفتم: عجب آدم اسمون جليه! کار نمي کرده، غلط کرده رفته زن گرفته! نمی گه این زن بیچاره باید چقدر منتظر باشه که لباس خوب برای خودش بخره. اینا فکر کردن زن گرفتن الکیه. آخه یکی نیست بگه پول نداری چرا می ری دختر مردمو بدبخت می کنی. اصلاً خود این دختره! ترسیده دیگه شوهر براش پیدا نشه! چه می دونم والا! آخه آدم چقدر باید تأسف بخوره!

تو اين فکرها بودم که با غمی که در صدایش موج می زد، ادامه داد: کبدش عفونت کرده. نمي تونه کار کنه. ولی به جاش من کار مي کنم. به دوستام گفتم هرکاري از دستم بياد واسه تميز کردن خونتون انجام مي دم.. الان هم دارم می رم واسه یکی از دوستای دوران مدرسه ی راهنمایی ام کار کنم.

بغض گلوم رو گرفت. از خودم شرمنده شدم... از قضاوت هایی که در موردش کرده بودم.

گفتم: خیلی دوسش داري؟ گفت آره...هميشه بهم مي گه تو زن خوبي هستي... که مي توني جور منو بکشي. به جاي من واسه پول درآوردن واسه مردم کار کني... اينجا بود که فهميدم چرا مجبور شده که نوزاد کوچکش را زودتر از 40 روز در هوای آلوده ی طهران، که آدم های سالم هم بیماری تنفسی می گیرند، از این خانه به آن خانه ببرد.. بغض گلویم را گرفته بود. مي خواستم زار زار گريه کنم. از ديدن وفا داري و احساس مسئوليتش  واقعاً لذت بردم. نمي دانستم چه بايد بگویم. دلم می خواست با تمام وجودم به خاطر داشتن چنین انگیزه و اعتقادی بر بنیان مقدس خانواده اش به او تبریک بگویم.

گفتم: مي دونستي تو داري چه کار بزرگي رو انجام مي دي؟ مي دونستي اين احساس مسئوليتت چقدر قابل تحسينه؟ خیلی از زن های این دوره و زمونه وقتي تو اين شرايط قرار مي گيرن جا مي زنن. حتی تو شرایط خیلی بهتر از این. به خاطر نبودن پرشيا به جاي پرايد از خونه و زندگيشون مي کشن کنار، با همسرشون اختلاف پیدا می کنن. خيلي از مردا هم تو اين شرايط مي زنن تو جاده خاکي... اعتیاد و هزار تا درد به درداشون اضافه می کنن. که آخرشم همه چی. گوشه ی یه خیابون تموم می شه... ولي تو تواناييت اينقدر زياده که داري با اين شرايط مي سازي.

خنديد و گفت : ما با هم عروسي کرديم. ما حالا به هم تعهد داريم. ما به هم قول داديم! زندگي يعني همين. به شوهرم گفتم اصلاً ناراحت نباش. خرجمونو خودم هر طور شده در مي آرم...

سر پيچ حصارک پرسيد: مي دوني پونک کجاست؟ گفتم : رد کردیم که! چند ايستگاه قبل بود. سريع از جاش بلند شد و گفت: من مي خواستم میدون پونک پياده شم. من بهش قول دادم که 8 اونجا باشم.

سر ايستگاه حصارک با عجله پياده شد... انقدر با استرس از ماشین پیاده شد که حتی يادش رفت خداحافظي کند.

دیگر تنها شدم. سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم. چشمانم به طبیعت، به استقامت کوه ها و به پاکی آسمان، خیره شده بود. اتوبوس با سرعت از ايستگاه دور مي شد. سرم را خم کردم. به جدول های کنار جوی آب خیره شده بودم.

سفید، مشکی؛ سفید، مشکی...توسی توسی توسی..

زندگي هم به همين سرعت مي گذرد...اینقدر سریع که روزهای سیاه و سفید، خاکستری می شوند. وقتی به آن جدول ها خیره می شوم، استقامت کوه را دیگر نمی بینیم. فکر می کردم. به لحظه های سیاهی که جلوه ی لحظه های سفید را بیشتر می کنند. و اگر غرق آنها شویم، نه اسقامت کوه را می بینیم، نه پاکی آسمان و نه جدول های سفید را ... فقط و فقط لحظه های خاکستری است که می بینیم.

و من به این فکر می کردم که اگر من جای او بودم ، لحظه های زندگی ام سفید؛ مشکی با خاکستری می بود؟

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
پرنيان |1387-4-16 13:21:00
چرا بوي سيگار ميداد ؟ تا آخر مطلب دنبال اين
جواب مي گشتم خيلي پرتم ؟
ایراندخت |1387-2-30 07:05:56
مرسی از نظرات با ارزشتان
شکیبا |1387-1-8 21:55:28
خیلی زیبا بود. اهمیتی که این خانم برای قول
خودش قائل بود به نظر من جالبترین قسمت این
ماجراست. امروزه کمتر با چنین تعهدی روبرو می
شویم. کسی که به قول خودش پابند نیست برای خودش
احترام قائل نیست، و به همین دلیل هم هست که به
دیگران هم اهمیتی نمی دهد، اما این خانم برای
خودش و دیگران احترام و اهمیت قائل است. خوش به
حالش.
سامي |1387-1-6 07:08:05
توقع ما زندگي بالا رفته است واين توقع زياد
باعث مي شود نتوانيم از آنچه داريم لذت ببريم.
قناعت گنجي است كه پايان نمي پذيرد

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."