من و آرزوها چاپ
جمعه, 26 شهریور 1389 02:59
تعداد بازدید :7545

چشم هایم را می بندم و باز می کنم و در هر تکرار، آرزوها و واقعیت ها چون عروسی پیر در برابرم حجاب از روی صورت پس می زند.

 

چشمانم را می بندم. خانواده ای را می بینم که می خندند. مادر پدر را می بوسد و پدر فرزندان را در آغوش می فشرد. در آرامش در مورد مشکلات بچه ها صحبت می کنند و پدر و مادر سعی می کنند فرزندانشان را راهنمایی کنند. فرزند بزرگتر خانواده نیز دست فرزند کوچک تر را در دست گرفته و هر از گاهی با هم نگاهی پر مهر رد و بدل می کنند. چشمانم را باز می کنم و پدرم را می بینم که بر سر مادرم فریاد می زند و بشقاب غذا را به سمت دیوار پرتاب می کند. از طعم بد غذا می گوید و این که مادرم اصلاً به درد زندگی نمی خورد. بچه ها هراسان سر به زیر انداخته اند و حرکت نمی کنند مبادا سهمی از این خشونت نصیبشان شود. اما این کار سودی برایشان ندارد چون پدر آنقدر عصبانی است که بچه ها را با پس گردنی به اتاق می فرستد. پسر ها هم که از پدر آموخته اند که می توانند با اعمال قدرت به آنچه می خواهند برسند به خواهرشان دستور می دهند که در اتاق را برایشان باز کند و لگدی نصیبش می کنند. دخترک خسته از تمام خشونت ها گوشه ای می شیند و بی صدا اشک می ریزد.

 

 

چشمانم را می بندم و محله ای را می بینم که همسایه ها به هم لبخند می زنند و دست می دهند. با یکدیگر در مورد برنامه ای برای پر کردن اوقات فراغتشان صحبت می کنند و بچه ها هم مشتاقانه در انتظارند که ببینند این جمعه قرار تفریح دسته جمعی کجاست. با لباس هایی ارزان و پای پیاده زمین خالی که دو کوچه بالاتر است می روند و در هوای پاک بزگترها و بچه ها کنا هم به ورزش مشغول می شوند ظهر برای ناهار همگی به پارک رفته و دور هم می نشینند. غذا می خورند، دعا می کنند و برای تمام خانواده ها آرزوی صلح و آشتی می کنند. چشمانم را باز می کنم و صدای بلندی را از کوچه می شنوم که گویا صاحبخانه برای گرفتن مبلغ اجاره فریاد می زند و مرد همسایه با صدایی لرزان التماس می کند. و بچه ها را می بینم که به علت شدت آلودگی از خانه خارج نمی شوند و با قیافه ای غم زده پشت شیشه ی تنها اتاق خانه شان نشسته اند.

 

چشمانم را می بندم و مردانی را می بینم که به یکدیگر لبخند می زنند و و در مورد احداث مدرسه هایی با فضای بازی کافی تبادل نظر می کنند. به ساختن مکان هایی فرهنگی جهت استفاده عموم فکر می کنند و در این میان کسی از کمبود بودجه صحبت نمی کند چون از زمانی که ساخت تسلیحات نظامی متوقف شده قسمت عمده ای از هزینه آن صرف تعلیم تربیت عمومی می شود. مدرسه ساخته می شود و بچه ها در کلاس هایی بزرگ و تعداد مناسب دانش آموز دور معلم حلقه می زنند و در مورد طرح های کوچک اجتماعی با هم مشورت می کنند. چشمانم را باز می کنم و از تلویزیون صدای مجری برنامه را می شنوم که از ساخته شدن موشکی جدید با برد زیاد خبر می دهد و صورت های خودخواهی را می بینم که برای سازنده آن کف می زنند و قرار داد خرید امضا می کنند. فرقی نمی کند کدام کانال تلویزیون را انتخاب کنم اگر فیلم پخش می کند در آن همه مشغول تیر اندازی هستند و یا مشغول نقشه کشیدن برای نابودی عده ای انسانند. اگر کارتون است انسان ها به آدم های فضایی که برای تسخیر زمین آمده اند شلیک می کنند و اگر برنامه مستند است هیتلر و جنگ جهانی را نشان می دهد و در مورد افسران گشتاپو و نحوه بازجویی های آن ها شرح می دهد. همه جا جنگ است و اختلاف و خشونت.

 

چشمانم را می بندم و دختری را می بینم که به کودکان عقب افتاده کمک می کند و با لبخند غذا در دهانشان می گذارد. چند پسر جوان را می بینم که به لوله کشی آب یک روستا کمک می کنند و برای خانه ها آینه جذب کننده انرژی خورشیدی نصب می کنند. زنی را می بینم که برای همسایه ها کلاس سوادآموزی تشکیل داده و مردی که برای پدر ها در مورد نحوه ارتباط با فرزندان صحبت می کند. چشمان را باز می کنم و دختری را می بینم که بیشتر از یک ساعت جلوی آینه اتاقش ایستاده و آرایش غلیظی می کند. از خانه خارج می شود و خوشحال از اینکه ماشین های زیادی برای او بوق می زنند در خیابان ها بی هدف قدم م زند. پسری را می بینم که تا پاسی از شب پشت کامپیوتر نشسته و بی تفاوت به اعتراض والدینش به دنبال آهنگ و بازی می گردد و چت می کند.

 

زنانی را می بینم که دم در خانه نشسته اند و در مورد دیگر همسایه ها صحبت می کنند و مردانی که برای تامین خانواد مجبورند از صبح زود تا تا شب کار کنند و شب هم خسته و بی حوصله به خانه بیایند و چیزی بخورند و بخوابند.

 

چشمانم را می بندم و خودم را می بینم. خودم را در کنار همسرم شاد و خوشحال می بینم، به همسایه ها لبخند می زنیم و از مادر پیرشان احوال می گیریم  و برای فرزند بیمارشان عروسک می بریم، بچه ها را می بینم که خوشحال وارد خانه ما می شوند و روی صندلی می نشینند و با هم در مورد عدالت شعر می خوانیم و نقاشی می کشیم و دوستم را می بینم که سیاه پوست است و همسرش از نژاد زرد، فرزندشان ترکیب زیبایی شده است و عاشق مهمانی هلی چند ملیتی است. با خانواده دوستم دور هم جمع می شویم و در مورد خدمت به همشهریانمان مطلب می خوانیم و تبادل نظر می کنیم. . . . چشمانم را باز می کنم و خود را تنها و بی حوصله قلم به دست مشغول نوشتن آرزوهایم می بینم.

 

چشمانم را می بندم و با خود زمزمه می کنم  امروز انسان کسی است که به خدمت جمیع ساکنین روی زمین قیام نماید.

 

قلم را رها می کنم و کفش هایم را می پوشم. هدف برایم مشخص است "زنده کردن ایران عزیز". همانی که از جان بیشتر دوستش دارم. راه را بی راهنما نمی روم و گفتار هر راهنما را نمی پذیرم. در پی راهنمای حقیقی می گردم کسی که از بند روزگار آزاد باشد و هیچ چیز او را از گفتار راست باز ندارد. در مسیر دست دیگران را هم خواهم گرفت چون اگر همه کمک کنند سریع تر به مقصد خواهیم رسید.

 

 

 

 

 

 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
گلی |1387-8-7 10:56:41
سپیدار عزیز،
خیلی ملموس نوشتی. این آرزوی
مشترک همه ماست، به این امید که هدف مشترک و
عمل مشترک همه مان شود.
موفق باشی
ايراندوست |1387-8-1 16:07:03
رؤيا ها و آرمان ها زيبا هستند و از آن زيباتر
همت مردماني كه براي اينكه به آنها برسند تمام
تلاش خود را مي كنند
قاصدك  - اي كاش ... |1387-7-27 00:47:30
اي كاش ميشد هرگز چشمانم را باز نكنم ...

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."