شهرخالي است زعشاق چاپ
شنبه, 14 بهمن 1385 03:51
تعداد بازدید :5424

"شهرخاليست زعشّاق بُوَد كز طرفي    مردي ازخويش برون آيد وكاري بكند؟"

بيت نگاشته شده روي پاكت كنجكاويم را برانگيخت. با سرعت و بدون توجّه به نام فرستنده و گيرنده، درب آن را گشودم و شروع به خواندن كردم:

منم آن عاشق صادقي كه حال به دست فراموشي سپرده شده ام، منم تنها معشوقِ حقيقي و خواهانِ سعادت توكه تو را همواره ياد مي كند و اين گونه به يادت مي آورد:

تنها و تنها وقتي به يادم مي افتادي كه مشكلي برايت پيش مي آمد. هر چه را خواسته بودي، اجابت كرده ام؛ جز آنچه را به صلاحت نبوده است و حتّي در برخي موارد كه تاخير مي شد، به سبب آن بود كه بهتر از آنچه را خواسته بودي، برايت فراهم كنم. هر روز صبح و شام به سراغت مي آمدم تا كمي با هم صحبت كنيم؛ ولي تو به قدري به خود مشغول بودي كه ديگر فرصتي براي صحبت با من نداشتي؛ حتّي گاهي متوجّه حضورم هم نمي شدي و من بي آن كه به كسي چيزي بگويم، آهسته بازمي گشتم و مي گريستم. كاش نالة محزون اشك هايم را هنگامي كه برگونه ها مي غلطيد مي شنيدي.

روزها بدين منوال گذشت و آتش عشق تو رفته رفته به خاموشي مي گراييد. معاشران و مصاحبانت همگي تو را از من دورتر و دورتر مي كردند. ديگر جايي براي من در خانة قلبت نبود؛ امّا مي دانم هر روز چشمت به آن چه برايت نگاشته ام،مي افتد؛ در حالي كه به سراغش نمي روي تا بخواني و بداني كه به جهت تو و به خاطر راحتي و آسايشت، وسعادت و خوشبختيت چه دردها و رنج هايي را متحمّل شده ام. مرا به كلّي فراموش كرده اي و اكنون سال هاست كه حتّي خبري هم از من نمي گيري. آيا تو را چه شده؟ آيا ....

در حين خواندن با خود مي انديشيدم: اين همه بي وفايي و نامهرباني! چه طور ممكن است؟ پيش خود حسرت مي خوردم كه آيا مي شود روزي كسي هم مرا تا اين حد دوست داشته باشد، عاشق صادقم باشد و خواهان سعادت حقيقي ام؟ و اگر چنين مي شد، تمام زندگي ام را به پاي او مي ريختم و تا آخرين نفس وفادارش باقي مي ماندم.

به خواندن نامه ادامه دادم:

".... آيا فراموش كرده اي آن قول و قراري را كه به هم داديم، آن عهد و پيماني را كه با هم بستيم؟ پس چه شد آن همه وعده اي كه داده بودي؟

"هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود       هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند                تا ابد سرنكشد وز سر پيمان نرود"

با خواندن اين دو بيت آشوبي در دلم برپا شد. به خود آمدم. بله اشتباه نمي كردم. مخاطب نامه خودمن بودم. خودم به او قول داده بودم كه تا ابد با او باشم و بر سر پيمانم بمانم و در آن شب همين دو بيت را كه مصداق احساسات دروني ام بود، خوانده بودم. شرمساري سراپايم را فرا گرفت و قطرات سرشگم در سرازير شدن، از يكديگر سبقت مي جستند.

"بس كه درخرقه آلوده زدم لاف صلاح     شرمسارازرخ ساقيٌ و ميِ رنگينم"

واي بر من؛ مني كه سال هاست به دنبال كسي مي گردم كه عاشق صادقم باشد و در ادعايش ثابت، چگونه مي توانستم او را فراموش كنم؟ فراموش كردن عاشق صادقم؟ همان خداي مهرباني كه هستي ام از اوست و هر آن چه را كه دارم، از بركات و عنايات اوست؟

با خودانديشيدم وفهميدم كه راست مي گفت. گويا تنها مشكلاتم مرا به ياد او  مي انداخت؛ به ياد خداي قادري كه قدرت و اراده اش مافوق همة قدرت ها و اراده هاي عالم است و تو اي دوست دارِ حقيقيِ من، شايد گاهي مشكلات و موانع را بر سر راهم قرار مي دادي تا مرا از اين غفلت نجات دهي و به سوي خود رهنمون سازي؛ ولي افسوس كه هر گاه ايّام سختي رو به پايان مي آمد، من نيز دوباره اسير زندگيِ روزمرّه مي شدم و دريغ از دست شكرانه اي كه به درگاهت بلند نمايم و تو را به پاس اين همه نعمتي كه من ارزاني داشته اي، شكر گويم.

به ياد سال ها پيش افتادم؛ آن هنگام كه آتش عشق به او سراپايم را فرا گرفته بود. آن سال هايي كه شور و شوق عبادت وجودم را به اهتزاز مي آورد؛ روزهايي كه با ياد او شروع و با ذكرش به انتها مي رسيد. ولي اكنون مدّت هاست كه نه صبحي و نه شامي به مناجات و گفتگو با او نپرداخته ام.

نه تنها امور دنيوي و ظواهر دِلفَريبَش مرا به خود مشغول ساخته بود و از لذّت مصاحبت با تو محروم گشتم؛ بلكه دوستاني نيز كه با آنان معاشر بودم ، هيچ يك تو را به يادم نمي آوردند؛ چرا كه در قلوب آنان نيز عشق و دلدادگي به تو جايي نداشت.

به كلّي فراموشت كرده بودم و به هواي دلم پرواز مي نمودم. خانة قلبم در تصرّف هواي نفس بود و ياد تو از آن به كلّي بيرون رفته بود؛ هر چند هر روز كتب آسماني نازل از قلم عظمتت را مي ديدم، ولي به سراغشان نمي رفتم، تا بخوانم و آتش عشق به تو دوباره در وجودم افروخته گردد.

در حالي كه غرق در افكار و گذشتة خود بودم و پشيمان از اعمال و رفتار خود، صفحة دوم نامه را باز كردم. تنها اين جمله در وسط آن نگاشته شده بود:

" من همواره به تو نزديكم." 

ديگر نمي توانستم جلوي خود را بگير؛  به نماز ايستادم و با چشماني اشك آلود به شكر و ثنايش مشغول گشتم و دوباره با او تجديد عهد نمودم.

"هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود       هرگز ازياد من آن سرو خرامان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند                 تا ابد سرنكشد وز سر پيمان نرود

آنچنان مهر تواَم در دل وجان جايگرفت       كه اگر سر برود از دل و از جان نرود"

جواب نامه را برايش ارسال داشتم. داخل پاكت كاغذي سفيد نهادم؛ چرا كه مي دانستم از سرِّ درون و بيرونم آگاه است. درب آن را بسته و روي پاكت نگاشتم:

"اگربرجاي منغيري گزينددوست،حاكم اوست

حرامم باد اگرمن جان به جاي دوستبگزينم" 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
سهیل  - برای بهتر بودن |1385-12-19 05:10:46
باید تلاش کرد میتوانیم دنیایبهتری به
ایندگان هدیه کنیم
ندا  - بسيار دلنشين بود |1385-11-22 01:16:38
دوست عزيز بسيار زيبا و با احساس نوشتيد و اين
كلام حق را كه مي فرمايد من از رگ گردن بشما
نزديكترم و نيز اين بيت را كه مي گويد " دوست
نزديكتر از من به من است وين عجب بين كه من از
وي دورم را مصداق بخشيديد .

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."