همچون خدا |
جمعه, 04 اسفند 1385 07:19 | ||
تعداد بازدید :5437 | ||
از درون می شنوم که بسی قلب و دلم در نجواست و زبان ، در تقلا که هویدا کند این سّر نهان : دوست دارم که شوم چون خورشیدسر زنم فارغ و شاد ، از پس ابر کبود بدرخشم آزاد، از بلندای جهان سردی شام سیه ــ سستی فکر گنه ــ که همی گشته پس خندۀ این چهره نهان ــ بزدایم از دل، برهانم از جان . و شوم چون مهتاب تا که در ظلمت افسوس و دریغ، تا به تاریکی این خشم و دروغ، که در آن ره نتوان کرد عبور، نتوان کرد نگاه ، نتوان دید عیان؛ نور دهم با همۀ هستی و جان، با همۀ مهر و توان و شوم چون باران شاد و رقصان در باد ، فارغ از جنگ و عناد رنج و غم ، کینه و درد شویم از صفحۀ دل و جدا سازم از این چهرۀ پژمردۀ زرد . و شوم همچو نسیم از تن رهگذری ــ که به راه دل درماندۀ خود ، پا نهد قصد عبور و به ساز غم خود ، هر زمان گوش نهد از سر هوش پس زنم زنگ غبار و بخوانم به دلش نغمه و آواز سروش . و پس از سیر تمنّای وجود ، دوست دارم که شوم همچو خدا که فقط ثانیه ای ، یا که در لحظۀ ناچیز و کمی نیست سازم همه بودیٌ ستم ، محو سازم همه زشتی و بدی و به یکباره به این گیتی دل ، قفل و زنجیر نمایم یکسر هر که در فکر و سرش بذر بدی می روید ، یا که این خرمن زیبای محبّت به جُوی بفروشد. Powered by !JoomlaComment 3.26
3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved." |