مرغ دریایی برای تو شادی می آورد چاپ
پنجشنبه, 14 دی 1385 19:12
تعداد بازدید :5043

سالها قبل یکی از همسایگانم خاطره ای را که در یک تابستان در یکی از سواحل ایالت واشنگتن برایش پیش آمده بود، برایم تعریف کرد . آن ماجرا در ذهن من حک شد و آن را نوشتم . بعدها در کنفرانس نویسندگان نوبت به من رسید که صحبت کنم و احساس کردم دلم می خواهد این خاطره را بخوانم . اینک آن خاطره را که حالا هم درست به اندازه زمانی که آن را شنیدم برایم تکان دهنده است، برای شماهم تعریف می کنم.

اولین بار که او را نزدیک اقامتگاهم دیدم ، بیش از شش سال نداشت . هر وقت عرصه زندگی بر من سخت می شد، سه چهار مایلی رانندگی می کردم وبه این ساحل می آمدم . اوداشت با شنها برای خودش قلعه یا چیزی شبیه به آن می ساخت. مرا که دید سرش را بلند کرد . چشمها یش درست رنگ دریا بود.

او گفت : سلام .

من که واقعاً حوصله سر و کله زدن با یک بچه را نداشتم، با اشاره سر پاسخش را دادم .

او گفت : دارم چیزی می سازم .

من که مو ضوع برایم کمترین اهمیتی نداشت گفتم : دارم می بینم ، چی می سازی!

گفت: اوه ، نمی دانم ، فقط دوست دارم شن ها را با دستم لمس کنم .

 زیاد بازی بدی به نظر نمی آمد ، کفشهایم را از پایم بیرون آوردم . مرغ دریایی کوچکی از آن نزدیکی پرواز کرد .

دختر بچه گفت : این علامت شادیست . 

- علامت چیست؟ علامت شادی؟

- مامان می گوید مرغ دریا یی ها برای ما شادی می آورند .

 مرغ دریایی پرواز کرد ورفت و من زیر لب گفتم : خداحافظ شادی! سلام غم !و برگشتم تا راه بیفتم . سخت اندوهگین بودم و زندگیم یکسره از دست رفته بود ، ولی او خیال نداشت دست از سرم بردارد .

- پرسید : اسمت چیست ؟

- روت ! روت پترسون !

- به من می گویند ویندی ، مثل نسیم . شش سال دارم .

- سلام ویندی . او نخودی خندید و گفت :

- تو خنده داری !

با وجود اندوهی که در دلم چنگ انداخته بود ، من هم خندیدم و بعد راه افتادم . صدای خنده زنگ دارش را هنوز از پشت سر می شنیدم . فریاد زد : - خانم "پ" باز هم بیا تا یک روز خوب دیگر را با هم بگذرانیم .

روزها و هفته ها ی بعد به دیگران تعلق داشتند، به پسر بچه های پیشاهنگ تخس ، به جلسات متعدد و به یک مادر علیل . یک روز صبح ، آفتاب قشنگی همه جا را روشن کرده بود که من دست از کار کشیدم و در حالی که کتم را بر می داشتم به خود گفتم :" به یک مرغ دریایی احتیاج دارم ." آرامش تغییر نا پذیر دریا در انتظارم بود . نسیم خنکی می وزید ومن راه می رفتم و سعی می کردم آرامشی را که بدان نیاز داشتم به دست آورم . اصلا یاد آن بچه نبودم به همین خاطر وقتی که او را دیدم یکه خوردم دخترک گفت :

- سلام خانم"پ"، دوست داريدبازي كنيد؟ 

 در حالی که خلق خوشی هم نداشتم ، گفتم :

 - تو چه نظری داری ؟

- من نمی دانم . شما بگویید .

به طعنه گفتم :

 - با معما چطوری ؟

 دوباره با همان صدای زنگدار و شاد خندید و گفت :

 - من نمی دانم اين چه جور چیزی است .

نگاهش کردم و دیدم چه صورت ملیح و ظریفی دارد . گفتم :

- پس بیا قدم بزنیم . راستی تو کجا زندگی می کنی ؟

 او به یک ردیف کلبه تابستانی عجیب اشاره کرد و گفت :

- آنجا !

در زمستان ، زندگی کردن در چنان کلبه ها یی برایم عجیب بود .

- کدام مدرسه می روی ؟

- من به مدرسه نمی روم . مامان می گوید که الان مدرسه تعطیل است .

اومثل همه دختر کو چولوها ی پر حرف ، یک بند می خندید وحرف می زد . کنار ساحل راه می رفتیم ، اما ذهن من مشغول افکار دیگری بود . وقتی که می خواستم به خانه برگردم ، ویندی گفت که آن روز هم روز خوبی بوده است . من که با تعجب احساس می کردم حالم خیلی بهتر شده است، به او لبخند زدم و گفتم من هم همینطور فکر می کنم . سه هفته بعد با حال و روزی بسیار خراب به ساحل خود بر گشتم ، حتی حوصله خوش و بش کردن با ویندی را هم نداشتم . وقتی ما درش را در ایوان خانه دیدم ، احساس کردم دلش می خواهد دخترش را در خانه نگه دارد . موقعی که ویندی با دیدن من ذوق کنان جلو دویدبا خلق تنگی گفتم :

- ببین ! اگر اشکال ندارد امروز دلم می خواهد تنها باشم .

صورتش بطرزی غیر عادی پریده رنگ بود و نفس کم
می آ ورد . پرسید :

- چرا ؟

به طرفش برگشتم و فریاد زدم :

- برای اینکه مادرم مرده !وبه خود گفتم :" خدایا !آیا من حق داشتم چنین موضوعی را به یک دختر کو چو لو بگویم ؟" او به آرامی گفت :

- اوه ! پس امروز روز بدی است .

- بله ، هم امروز ، هم دیروز ، هم پریروز، برو !

- اذیت هم شد؟

 من که از دست خودم و از دست او به تنگ آمده بودم ، گفتم :

- کی؟

- اون ! وقتی می مرد .

من که از این سوال او سر در نمی آوردم و در خود فرو رفته بودم ، گفتم :

- البته که اذیت شد و رفتم .

یکی دو ماه بعد ، دوباره گذرم به آن ساحل افتاد . او آنجا نبود . احساس شرم و گناه می کردم و می دیدم که دلم عجیب برایش تنگ شده است . بعدازپياده روي دم درب کلبه اشان رفتم ودر زدم . خانم جوانی که چشمهای غمگین وموهایی به رنگ عسل داشت، در را به رویم باز کرد . گفتم :

- سلام ! من روت پترسون هستم . امروز دلم خیلی برای دختر کوچولوی شما تنگ شده و می خواهم بدانم کجاست .

- اوه خانم پترسون . لطفا بفرمایید تو . ویندی خیلی از شما حرف می زد. متاسفم که اجازه دادم این قدر به شما زحمت بدهد . اگر گاهی بی ادبی کرده معذرت خواهی مرا بپذیرید . ناگهان احساس کردم دلم برای دیدنش پرمی زند . گفتم :

-ابدا ! اینطور نیست .او بچه بسیار نازنینی است .

- خانم پترسون ! ویندی هفته گذشته مرد . لوسمی داشت . احتمالا به شما حرفی نزده بود .

 از وحشت لال شدم؛ دسته صندلی را چسبیدم و نفسم بند آمد .

- او عاشق این ساحل بود، برای همین وقتی که از ما خواست به اینجا بیاییم نتوانستیم درخواستش را رد کنیم. اینجا که آمدیم حالش خیلی بهتر شد و هر روز به ما می گفت روز خوبی داشته است؛ ولی در این چند هفته اخیر، یکمرتبه حالش خیلی وخیم شد.

بغض گلوی مادر را گرفت و به سختی ادامه داد:

- برای شما چیزی گذاشته ... فقط خدا کند بتوانم آنرا پیدا کنم . اگر اشکال ندارد چند دقیقهای به من فرصت بدهید .سرم را مثل آدم های کور تکان دادم. توی مغزم جستجو می کردم که به این زن جوان دوست داشتنی چیزی بگویم و نمی توانستم . پاکتی مهر و موم شده را به دستم داد . رویش با حروفی بچگانه و درشتی نوشته شده بود:"خانم پ" داخل پاکت یک نقاشی با مداد شمعی قرار داشت . ساحلی زرد، آسمانی آبی و پرنده ای قهوه ای . زیر آن با دقت نوشته شده بود :

                       "مرغ دریایی برای تو شانس می آورد"

اشک از چشمانم سرازیر شد و دلی که فراموش کرده بود چگونه عاشق شود، دریچه ها ی خود را به روی هستی گشود . مادر ویندی را در آغوش کشیدم و هق هق کنان نالیدم :

- متاسفم ،متاسفم، متاسفم.

و هر دو با هم گریستیم . آن نقاشی گرانبهای عزیز، اینک در یک قاب، روی دیوار اتاق کارم قرار دارد. شش کلمه به عدد سالهای عمر او با من سخن می گویند، آن ها از آرامشی درونی، شجاعت و عشقی بی چشمداشت هزاران حکایت ناگفته دارند. من ، از کودکی که چشم های آبی به رنگ دریا و موهایی به رنگ ساحل داشت، گرانبهاترین هدیه عمر خود را دریافت کردم و آموختم که عاشق باشم .

                            مری شرمن هیلبرت( نام کتاب : نغمه عشق)

                                                                        

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
صادق پورحسن  - - |1387-8-22 05:54:21
- و

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."