كجاست يك گوش شنوا؟ چاپ
پنجشنبه, 05 آبان 1384 20:20
تعداد بازدید :4327

مي خواهم برايتان بنويسم . مي خواهم از تمام روزهايي كه سالهاست لحظات سخت آن را با دوستانم مي شماريم، برايتان بنويسم؛از تمام لحظات سختي كه با ثانيه هايش مأنوس  شده ام؛ ثانيه هايي كه سختند ولي زيبايند! نفس گيرند ولي زود گذرند! سرشار از امتحاناتند ولي بي نهايت دوستشان دارم! ثانيه هاي بي رنگي كه وقتي مي گذرند، عجيب دلتنگشان مي شوم! و نمي دانم اگر روزي آيدكهديگر نباشند،آيا باز هم در هر لحظه توكل خواهم كرد؟!...

برايتان مي نويسم؛ همه اش را. اما نه فقط از زبان خود بلكه از زبان تمام دوستان جواني كه مي شناسمشان و خوب دركشان مي كنم...

دوست 24 ساله اي را مي شناسم كه هنوز نمي تواند با والدين تحصيل كرده خود ارتباط درستي برقرار نمايد! وقتي دلتنگ مي شود، نمي تواند به گرمي آنها را در آغوش گرفته، چند قطره اي در دامانشان اشك بريزد! چرا كه اگر چنين كند، والدينش صدها گمان نادرست و تهمت ناروا نثارش خواهند كرد؛ كه يا عاشق شده است كه از ديد آنها بسيار مذموم مي باشد! يا مي خواهد جلب نظر كند و يا ... نمي تواند به انها بگويد مي خواهد در چه رشته اي تحصيل نمايد؛ چرا كه رشته مورد علاقه اش پر هزينه بوده و والدينش انتظار دارند كه او رشته اي كم خرج تر و البته مورد علاقه ي خودشان انتخاب نمايد! چرا كه آنها تنها مسئول مخارج او نمي باشند؛ بلكه بايد يك خانواده ي پنج نفري را تأمين نمايند. شايد حق با آنهاست. اما حداقل كار اين است كه بگذارند او دردش را با آنها در ميان بگذارد تا كمي از بار سنگين شانه هايش كاسته شود. اما مگر مي شود!؟

او حتي نمي تواند گاهي به آنها بگويد كه چقدر دوستشان دارد، چون فكر مي كنند حتمأ باز هم نيازمند چيزيست كه محبتش را اينگونه به زبان مي آورد! حال شما بگوييد اين جوان  كه بسيار هم با هوش و شعور است جز آنكه روز را در اتاق تنگ و كوچكش بنشيند و سر خود را با چند بازي بي محتواي كامپيوتري گرم كند و عصر به خيابان رفته، با دوستاني كه هر كدام يك رنگ و يك طرحند هم صحبت شود، چه بايد بكند؟ چه آينده اي در انتظار اوست؟!...

دوست 27 ساله ديگرم اكنون سالهاست در بازار كار مشغول تلاش است.  روزگاري دانشجوي رتبه اول روانشناسي در يكي از دانشگاهها بود. هنوز برقي را كه بعد از گرفتن كارنامه كنكور در چشمانش درخشيد،  به خوبي به ياد دارم و خوب مي فهمم كه چقدر آن لحظه براي يك جوان هجده ساله مي تواند زيبا و به ياد ماندني باشد. او با تلاشي كه نظيرش را كم ديده ام در راه كسب علم جهد مي نمود ودر پايان ترم يك،نفر اول كلاس شد. اما قبل از امتحانات ترم دوم، وقتي صاحبخانه اش در تهران، اندكي به اجاره خانه ي دانشجويي او افزود، تصميم گرفت در كنار تحصيل، گوشه اي از مخارجش را خود تأمين كند. نا چار همه جارا به دنبال يافتن كاري مناسب زير پا گذاشت تا بالاخره موفق شد در يك آموزشگاه علمي كوچك، مشغول به تدريس گردد. ترم دوم هم سپري گشت و نمراتش نه به خوبي ترم اول، اما به هر حال مورد قبول بود. ولي از ترم بعد كمتر سر كلاس حاضر مي شد و بيشتر وقتش را در محل كار جديدش كه درست نمي دانم چه بود، سپري مي كرد. دير  مي آمد و بدون آنكه به درسهاي استاد گوش دهد، زودتر از ديگران مي رفت. در نهايت اوايل ترم چهارم رسمأ انصراف داد و ديگر كمتر مي شد او را ديد. امروز كه حدود 8 سال از آن زمان مي گذرد او توانسته است شغلي نسبتأ مناسب در بازار كار پيدا كند؛ اما وقتي با او صحبت مي كردم در يافتم با انكه از انصراف خود پشيمان است، اما كاملأ به خود حق مي دهد؛ چرا كه مي گويد« مدركي را كه دريافت مي كردم چندان مورد قبول جامعه كنوني نبود و بي دليل، دست كم چهار سال بايد تلاش بي نتيجه مي نمودم و نهايتأ به نقطه اي كه در هجده سالگي به آن رسيده بودم، باز مي گشتم. در ضمن نه تنها     نمي توانستم حتي سكه اي براي خود پس انداز كنم، بلكه خانواده ام هم نمي توانستند تمام مخارجم را تأمين نمايند. از آن گذشته هرگز خانواده اي راضي نميشد دخترش را به يك تحصيل كرده ي بي پول بدهدو آن وقت بايد تا ابد تنها مي ماندم. اما اكنون الحمدلله خانواده اي مستقل تشكيل داده ام و در آمدم هم بد نيست...»

هنوز هم درست نميدانم كه بايد تحسينش كنم و يا...

درست نمي دانم كه حق با اوست و يا راه حل بهتري هم وجود داشته است. اما همواره اين سؤال به ذهنم مي رسد كه اگر راه حل بهتري وجود داشت چرا بزرگتر ها ان را نشانش ندادند؟!! نمي دانم؛ شايد او از كسي راهنمايي نخواسته بود كه البته اگر هم چنين باشد بر او خرده نخواهم گرفت. چرا كه هر جواني در حد خود داراي غرور است؛ غروري كه اگر شكسته شود ساختمان وجودش هم در هم مي شكند. نمي دانم اين غرور خوب است يا بد!؟ اما به هر حال هر چه هست من جرأت شكستنش را ندارم! چون مي دانم كه شكستنش مساوي با چيست. كاش اين را همه مي دانستند. نمي دانم چرا بزرگترهايي كه خود نيز روزگاري جواني را تجربه كرده اند، به راحتي غرور يك جوان را مي شكنند و خردش مي كنند!!...

يكي ديگر از دوستانم بعد از يك سال تلاش باز هم در كنكور قبول نشد. در حالي كه يأس و نا اميدي تمام وجودش را در بر گرفته بود، چند روزي در فكر فرو رفته، كمتر حرف مي زد؛ كمتر مي خنديد و بيشتر فكر مي كرد كه حال بايد چه كند!چطور دوباره عزمش را جزم كند و يك سال ديگر تلاش نموده، صبر كند تا بلكه در كنكور سال آينده موفق گردد!...يك شب بر سر سفره شام در حالي كه دوستم به شدت در كوچه هاي تاريك ذهنش به بن بست بر مي خورد، پدر از او خواست تا برايش در ليوان آب بريزد. اما ناگهان صداي فرياد پدر چنان بلند شد كه دوستم در آن پس كوچه هاي تاريك، پايش به سنگ گير كردو به سختي زمين خورد. پدر فرياد مي زد كه حواست كجاست؟! آب در ليوان پر شد و اضافه آن روي سفره ريخت و تو گويا در اين دنيا نيستي و فرياد و فرياد كه آخر تو به چه دردي مي خوري؟! وقتي نمي تواني ليواني را از آب پر نمايي، چطور مي خواهي در كنكور موفق شوي، يا چطورمي تواني فردايت را در جامعه پيش ببري؟! چطور مي خواهي...

دوستم ديگر چيزي نمي شنيد، چون به شدت زمين خورده بود؛ تمام بدنش درد مي كرد و احساس مي كرد نمي تواند از كسي كمك بگيرد. بعد از شكست او در كنكور اگر غروري هم باقي مانده بود كه وادار به تلاشش سازد، بااين واقعه همه يكجا در هم شكست! چشمانش را بست و سعي كرد فرياد هاي پدر را صداي لالايي گرمي تصور كند كه به او دلگرمي و اميد واري مي دهد. به خواب رفت.( حالا من نمي دانم در اين گير و دار مشكلات كه از هر سو سنگي بزرگ بر سر راه جوانان قرار مي گيرد، چرا كنكور و ورود به دانشگاه كه شايد تنها نقطه اميد جوانان است؛ بايد اينقدر دشوار بر گزارشود، كه از هر 10 نفر، يكي هم موفق به عبوراز آن نگردد!!) صبح فردا دوباره تصميم گرفت تا براي كنكور سال آينده تلاش كند. اما از بخت بد، اودر سال بعد نيز موفق نشد و همان ماجرا با اندكي تغيير تكرار شد. اكنون چند سالي مي گذرد و دوست 23 ساله ام ديگر اميدي به قبولي در كنكور ندارد و از بس به او تلقين شده كه هيچ كاري از عهده او بر نمي آيد، ديگر حتي براي رسيدگي به امور شخصي خود هم تلاشي نمي كند. چند روز پيش مرا به جشن عروسيش دعوت كرد. با آنكه از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال شدم؛ اما مرتب با خود مي انديشيدم كه آيا او با اين روحيه       مي تواند، حداقل در زندگي مشترك موفق باشد و فرزندان شايسته اي را تحويل جامعه دهد؟! هنوز هم به جواب درستي نرسيده ام و فقط مي توانم براي موفقيتش دعا كنم...

و اما در كلاس درس ما ! دوستانم يكي پس از ديگري هر كدام به دلايلي كه شايد بعضي با هم مشترك باشند، انصراف مي دهند و من بعد از مواجهه با هر كدام ازآن ها، به خود مي گويم: نكند من هم روزي به دليلي مجبور به انصراف شوم؟!! ولي باز با خود   مي گويم: لحظات مثل برق مي آيند و مثل باد هم گذر مي كنند . تو مي تواني تحمل كني و گاهي چشمت را در ثانيه ها بر هم گذاري تا هيچ كدامش را نبيني. پس لحظاتي چشمانم را بر هم مي فشارم و گذشته را به ياد مي آورم. اندكي آرام تر مي شوم. چون به يقين مي دانم خداوندي كه ما را در اين مسير قرار داده، خود پشتيبانمان است و مطمئن هستم هر اتفاقي كه در مسير زندگي من و ساير دوستانم رخ  داده و مي دهد، بهترين اتفاقاتيست كه در آن لحظه مي توانسته و مي تواند صورت پذيرد. پس راضي مي شوم و خدا را شكر مي گويم...

به هر حال با آنكه كم نيست لحظاتي اين چنين كه روزها و ماهها و سالهاست همواره در پي هم  مي آيند و مي مانند و گذر مي كنند، نيز كم نيست تعداد آن دسته از دوستانم كه با ايمان سرشار خود و توكل به خداوند، حتي ثانيه اي دست از همت بر نداشته و براي رسيدن به اهداف والايشان تلاش مي كنند و چه بسا كه موفق هم مي شوند و همواره جاده هاي موفقيتشان را به سرعت مي پيمايند. حتي گاهي تأمل مي كنند و دست عده اي ديگر راهم به گرمي مي گيرند و با خود هم مسير مي نمايند. اما كاش تعداد بيشتري از دوستانم را مي شناختم كه با امكانات محدود خويش و با وجود مشكلات فراوان خود، توانسته باشند به اين مقام نائل شوند تا تفاوتي كه بايد بين يك جوان مؤمن و كوشا و ديگر جوانان باشد، محدود به عده اي انگشت شمار نگردد ...

 گفتم برايتان تمام مشكلات را خواهم نوشت. نوشتم. اما نه تمامش را!نتوانستم! سخت است گفتن مشكلاتي كه در كلام نمي گنجد. لحظات ماندني نيستند تا تصويرشان را ترسيم كرده،آن را به همگان نشان دهيم. پس چه بايد كرد!؟ شناخت مشكل آنقدر سخت نيست كه حل آن. هر كدام از ما با اندكي تأمل در زندگي خود و اطرافيانمان مي توانيم به راحتي مشكلات موجود را ببينيم و حس كنيم .اما اينكه چگونه آنها را حل نماييم، مسئله اي است كه نياز به تأمل زياددارد و البته يافتن راه حل نيز چندان دشوار به نظر نمي رسد؛ بلكه اجراي راه حل مهم است و البته بخش اعظم اجراي راه حلهايي كه در گفتمان با دوستان به ذهنمان مي رسد، توسط ما جوانان به تنهايي قابل اجرا نيست . ولي اگر، شايد اگر صميمانه از جوانان بخواهند و مساعدتشان كنند، قابل اجرا شود...پس بياييد همگي با هم به درگاه حضرت حق دعا نماييم و طلب ياري كنيم تا شايد بتوانيم دست در دست هم، تحمل لحظات سخت را آسان سازيم وهمگان جواناني موفق، آنگونه كه شايسته است گرديم...

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
ستوده  - خودشناسي |1385-10-23 11:43:18
شايد اولين كارلازم اين باشدكه سعي كنيم
خودمان را بشناسيم.البته درگذشته گفته مي شد
فرد بايد جداي از ديگران خود رابشناسد ،اما
يكي ازآموزه هاي بهايي حاكي ازاين است كه فرد
بايد خود را بشناسد ولي نه صرفأدرخلوت وجدا از
ديگران بلكه بايد درعين ارتباط باديگران
ودرجامعه به شناخت خود برسد زيرا درارتباط با
ديگران است كه انسان به نقاط قوت وضعف خود
آگاه مي گردد. اگربه هم فرصت چنين كاري
رابدهيم وازخطاي يكديگر درارتباطات مزبور
چشم پوشيم ودرعوض توانايي ها وخوبي هاي
يكديگر راببينيم وتحسين كنيم به نظرم خدا كمك
مي كند تا خود را بشن...
ستار  - فقط دعا |1385-10-9 15:28:39
بنظر شما راه حل همه این مشکلات فقط دعا است ؟

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."