بنماي رخ چاپ
يكشنبه, 07 مرداد 1386 00:27
تعداد بازدید :5530

خسته و درمانده، نااميد و سرگردان سر بر بالين نهادم.

ندايي را در گوش خود احساس كردم:

"دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن                 كه باد صبح نسيم گره گشا آورد" «1»

در عالم رؤيا به انتظار باد صبحگاهي نشسته بودم، ساعتي گذشت، باد شديدي شروع به وزيدن نمود. گويا مي‌خواست مرا با خود ببرد. در حالي كه سعي مي‌كردم تعادلم را حفظ نمايم و خود را محكم گرفته بودم، صدايش را شنيدم كه مي‌گفت:

"تو كز سراي طبيعت نمي‌روي بيرون                    كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد" «2»

ناگهان به خود آمدم، دانستم كه بايد اراده‌ي او را بر خواسته‌هايم ترجيح دهم تا بتوانم پا در راه طريقت نهم و گمشده‌ام را بيابم، پس ميل و خواهش دل را زير پا نهاده و خود را به دستش سپردم. باد با يك وزش سريع مرا همراه خود برد. باور نمي‌كردم كه از نفسْ تهي شدن مرا تا بدين حد سبك نموده باشد كه بتوانم هم‌سفرِ باد شوم. اندك زماني نگذشته بود كه به مقصد رسيديم، سرزمين ناشناسي كه مرا در آن جا تنها گذاشت و رفت.

يقين نمودم كه در آن جا گمشده‌ام را خواهم يافت. روزها در جستجويش به هر جايي سر مي‌زدم و جوياي نشانش از هر كس بودم؛ ولي نيافتمش. غمگين در گوشه‌اي نشسته بودم كه هوا متغيّر گشت. وزش شديد بادها، ابرهاي تيره را به هم نزديك مي‌نمود و از ريزش باران خبر مي‌داد. در حالي كه چشم به آسمان دوخته بودم، صداي بادها را شنيدم كه در حين جابه‌جايي ابرها يك‌صدا مي‌خواندند:

 

"جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي                        غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد" «3»

 

ابرها شروع به باريدن نمودند. به فكر فرو رفتم: شايد آن نشانه‌ها و اوصافي كه من از پيش در باره‌اش شنيده‌ام اشتباه باشد؛ صرفِ تقليد از هرآن چه سايرين مي‌گويند و ساختن اوهامي چند در ذهن و با آن تصوّرات ِاز پيش‌ساخته‌شده، به دنبال او گشتن، ثمري جز ناكامي و گمراهي نخوا هد داشت. تصميم گرفتم فكر و قلب را از هر آن چه از قبل ديده و شنيده‌ام پاك نموده، بي‌هيچ حب و بغضي، چون يك طالبِ حقيقي به جستجويش پردازم.

 

غرق در اين افكار بودم كه ناگهان به خود آمدم ومتوجّه شدم باران سراپايم را خيس نموده است؛ بلي:

 

"زيرباران بايد رفت، جور ديگر بايد ديد" «4»

 

مدّتي نگذشت كه بارش باران متوقّف شد؛ آسمانِ آبي صداقتش را به همه نمايان ساخت و رنگين‌كمانِ زيبا، مُهرِ تأييدي كه بر پاي اين همه صداقت زده شده بود، خود را جلوه‌گر ساخت. در همان حين نواي بلبلان عاشق كه به نغمه‌سرايي و دل‌دادگي با گُل مشغول بودند را شنيدم:

 

"به عزم مرحله‌ي عشق پيش نه قدمي            كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد" «5»

 

دانستم كه بايد چون عاشقي صادق به دنبال معشوق بگردم. شعله‌ي عشق، عشقِ به ديدارش سرا پايم را فرا گرفت، مجنون‌وار به دنبالش مي‌گشتم و از هر چيز سراغش را مي‌گرفتم، روزها و شب‌ها سپري مي‌شد و آتش عشقش در وجودم فروزان‌تر. احساس مي‌كردم به او نزديك شده‌ام ولي نمي‌يافتمش. روزي سر به بيابان نهادم به اميدِ آن كه او را آن جا بيابم. آتشِ عشقش سوزانده‌تر از حرارتِ آفتابي بود كه تمامي پوستم را سوزانده بود و عطشِ ديدارش بسيار بيش‌تر ازتشنگي ظاهري. در حيني كه رمقي برايم باقي نمانده بود، در دل فرياد زدم :

 

"بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران           بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن بر آيد" «6»

 

صدايي در بيابان طنين انداخت: آيا به حقيقت مشتاقي بداني كه او كجاست؟

 

در حالي كه لبانِ خشك شده‌ام را به زحمت تكان مي‌دادم، در پاسخ گفتم:

 

"بيان شوق چه حاجت كه سوزِ آتشِ دل       توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد" «7»

 

نسيم گرمي شروع به وزيدن نمود و در گوشم اين بيت را ترنّم نمود:

 

"بي‌دلي در همه احوال خدا با او بود                او نمي‌ديدش و از دور خدايا مي‌كرد" «8»

 

در جاي خود خشك ايستادم. ناگهان تمام لحظاتِ اين سفر در ذهنم تداعي شد. به اتّفاقاتي كه در اين مدّت برايم پيش آمده بود، مي‌انديشيدم، منِ ناتوان چه گونه تا به اين جا راه را طي كرده‌ام؟

 

آيا جز اين است كه گمشده‌ام، معشوق حقيقي‌ام همان خداي مهرباني كه به دنبالش مي‌گشتم، تنها با مشاهده‌ي ذرّه‌اي طلب در وجودم دستم را گرفته، رسم سفر آموخته و مرا تا بدينجا راهنمايي نموده است؟!

 

واي بر من! او در تمام اين مدّت اين قدر به من نزديك بوده و من تا اين حد از حضور او غافل؟!

 

غفلت، غرور، عشق به هواي نفساني وتمايلاتِ بشري، اوهام و تقاليد همگي خانه‌ي قلبِ مرا مسخّر نموده بودند. از همان لحظه تصميم گرفتم همان گونه كه خودش به من آموخته بود، قلبم را از هر آن چه غير اوست، همواره پاكيزه و منزّه نگاه دارم و خانه‌ي قلبم تنها و تنها آكنده از عشقِ به او باشد .

 

از آن به بعد حضورش را همواره درون خود احساس مي‌نمودم و در هر قدمي كه بر‌مي‌داشتم جز رضاي او چيزي طلب نمي‌نمودم. چه قدر راهِ سختِ زندگي را پيمودن راحت است وقتي كه مي‌داني اگر بخواهي و خالصانه طلبِ كمك نمايي، خداي مهرباني هست كه دستت را بگيرد، راه و روش درست زندگي كردن را در مقابلِ ديدگانت قرار دهد و تو را به سعادتِ حقيقي برساند.

 

تا طلبِ ما چه باشد و همّت‌ِمان تا چه حد والا!

 

غرق در اين افكار بودم كه احساس كردم مثل هر روز صبح، پرتوي خورشيد از پنجره به اتاقم آمده است تا بر پلك‌هايم بوسه زند. با چشماني نيمه‌باز به اطراف نگاه كردم؛ احساس نشاط و سبكي مي‌نمودم. از رختخواب بيرون آمده و از فرطِ شادي اين بيت را با صداي بلند مي‌خواندم :

 

"صباح الخير زد بلبل كجايي ساقيا برخيز  كه غوغا مي‌كند در سر خيالِ خوابِ دوشينم " «9»

 

1،2،3 و 5 : حافظ

 

4 : سهراب سپهري

 

6،7،8 و 9 : حافظ

 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."