آدم كوكي ها چاپ
چهارشنبه, 27 شهریور 1387 10:39
تعداد بازدید :6533

…تعدادشان خیلی زیاد بود. نمی‌دانم شاید میلون‌ها… وقتی به دنیا می‌آمدند خیلی کوچک بودند؛ اندازه‌شان از یک جعبه‌‌ی کفش بزرگ تر نبود. البته اوّلش کوک نداشتند، اما وقتی بزرگ تر می‌شدند، بزرگ ترها به آن‌ها یک کوک می‌دادند. درست مثل کوکی که پشت اسباب‌بازی‌ها می‌گذارند. خودشان این کوک را روی کمرشان نصب می‌کردند. جنسشان از فولاد بود؛ اما شنیده‌ام که در زمان‌های خیلی دور از بلورهای درخشان و زیبا ساخته شده بوده‌اند. ولی به هرحال آنچه می‌دیدم تعدادی چرخ دنده‌ی آهنی بود که روی هم سوار شده‌بودند. آن‌ها هر چند وقت یک بار، پیش بزرگ شهر می‌رفتند تا کوکشان کند.

 

کوک کردن روش خاصی داشت، و فقط بزرگ شهر اجازه داشت که کوک‌ها را بچرخاند. او هرکس را یک‌ جوری کوک می‌کرد ولی فقط خودش تصمیم می‌گرفت که چه‌جور آدم‌ها را کوک کند. معمولاً کسی اعتراض نمی‌کرد و اگر هم می‌کرد، جایش توی سطل زباله بود و یا اینکه حدّاقل مجبور بود مثل آدم‌کوکی‌ها رفتار کند تا کسی متوجه نشود. چون اگر اعتراض می‌کرد، بزرگ شهر به همه اعلام می‌نمود که این آدم‌کوکی خراب شده‌است و باید دور انداخته شود. بزرگ شهر تعدادی از آدم‌های کوکی را که از بهترین چرخ‌دنده‌ها ساخته شده‌بودند، برای خودش نگه می‌داشت تا از او محافظت کنند.

آدم‌کوکی‌ها تا زمانی که کوک داشتند، برای بزرگ شهر غذا و لوازم آسایش می‌بردند، یعنی بزرگ شهر آن‌ها را طوری کوک می‌کرد که برای او کار کنند. شهر آن‌ها تقریباً مثل شهر آدم‌های معمولی بود؛ یعنی ساختمان‌های مختلف داشت، درخت داشت، جوی آب داشت، مغازه و بازار داشت و خیلی چیزهای دیگر. آدم‌کوکی‌ها تمام سعی شان را می‌کردند تا کوکشان تمام نشود. چون اگر کوکشان تمام می‌شد، یک نیروی جادویی در سرشان به کار می‌افتاد. این نیروی جادویی موجب می‌شد که آن‌ها بتوانند چیزهایی را ببینند که تا قبل از آن هرگز قادر به دیدنش نبودند. بزرگ شهر از این نیروی جادویی خیلی می‌ترسید و هرکس را که این نیروی جادویی در سرش به کار می‌افتاد، توسط سربازانش به سطل زباله می‌انداخت؛ چون که ممکن بود این نیروی جادویی قدرتش را بگیرد. به همین دلیل بود که آدم‌کوکی‌ها سعی می‌کردند قبل از اینکه کوکشان تمام شود، پیش بزرگ شهر بروند تا خدای ناکرده کوکشان تمام نشود و دچار سطل زباله نشوند. زندگی برای آدم‌کوکی‌ها خیلی سخت شده‌بود، اما شکایت‌هایشان را در دل خود نگه می‌داشتند. بسیار دیده می‌شد که میان آن‌ها جنگ و دعوا در می‌گرفت و همدیگر را اذیت می‌کردند. هر روز به امید آنکه وضعشان بهتر شود نزد بزرگ شهر می‌رفتند. بزرگ شهر آن‌ها را دلداری می‌داد و وعده می‌کرد که در آینده از سختی‌ها و مشکلات نجات خواهند یافت. بزرگ شهر به خیال خودش به آن‌ها وعده‌ی دروغین می‌داد، غافل از اینکه این وعده واقعاً روزی تحقق خواهد یافت و به ضرر او تمام خواهد شد. البته افراد دیگری هم بودند که مشکلات کوکی‌ها را واقعاً درک می‌کردند و دلشان می‌سوخت، اما نه چاره‌ای بلد بودند و نه از سطل زباله خوششان می‌آمد.

زندگی به همین منوال ادامه داشت و همه‌ی آدم‌کوکی‌ها به همان شیوه‌ی تکراری کوک می‌شدند و برای بزرگ شهر کار می‌کردند. تا آنکه یک روز، در خانه‌ی یکی از همان آدم‌کوکی‌ها کودکی متولد شد. او از همان کودکی رفتارش با بقیه‌ی آدم‌کوکی‌ها فرق داشت. وقتی کمی بزرگتر شد، بزرگتر‌ها به او یک کوک دادند تا مثل دیگران،‌ آن را به پشتش ببندد و کوک شود؛‌ امّا قبول نکرد. بزرگتر‌ها نمی‌خواستند تا زیاد او را اذیت کنند، به همین دلیل با خودشان فکر کردند که بهتر است او را به حال خود رها کنیم تا بزرگتر شود و فهمیده‌تر گردد، آن‌وقت کوک را به او خواهیم‌داد.

روزها می‌گذشت و کودک داستان ما بزرگتر می‌شد، اما هیچ‌گاه آن کوک را به پشتش نبست. همیشه با خودش می‌اندیشید که چرا مردم شهر، دچار چنین مشکلاتی شده‌اند؟ چرا برای خودشان چاره‌ای نمی‌اندیشند؟

او به خوبی می‌دانست که مردم شهر اختیاری از خودشان ندارند. آن‌ها حتی اگر اختیار هم می‌داشتند، چاره‌ی دردهایشان را نمی‌دانستند. مردم شهر به مشکلاتشان عادت کرده‌بودند و آن را جزیی از زندگی می‌دانستند. اما او طور دیگری فکر می‌کرد و می‌پنداشت که مردم باید در آسایش و راحتی زندگی کنند. کودک داستان ما حالا دیگر جوانی برومند شده‌بود. یک شب در خواب، رؤیای عجیبی دید. در عالم رؤيا، شهر کوکی‌ها را دید؛ اما آدم‌های آن دیگر کوک نداشتند. عجیب‌تر آن که دیگر بین آن‌ها دعوایی وجود نداشت و مشکلات و سختی‌ها از میان آن‌ها رخت بربسته بود. در همان رؤیا صدایی را شنید که تا به حال نشنیده‌بود، او نمی‌دانست که صدا از کجاست اما برایش خیلی آشنا و دلنشین بود. آن صدا به او گفت: "تو از طرف یک قدرت خارق‌العاده مأموریت داری که شهر کوکی‌ها را از عذاب نجات بدهی. این قدرت بزرگ تو را حمایت خواهدکرد و مطمئن باش که هرچقدر در این راه دچار سختی شوی، بالأخره مأموریت خود را به خوبی انجام خواهی‌داد و در برابر بدی‌ها پیروز خواهی شد."

آری! جوان شهر کوکی‌ها از جانب قدرتی عظیم که آن را خدا می‌نامیدند مأمور شده‌بود تا آدم‌کوکی‌ها را از تاریکی جهل و تقلید نجات دهد. او رسالت خویش را به کوکی‌ها اعلام نمود و آن‌ها را دعوت نمود تا از تقلید و خرافات دست بکشند. او با آن‌ها گفت که روز موعود فرا رسیده‌است تا تمام آدم‌ها از بلا نجات پیدا کنند. آدم‌هایی که قوه‌ی حقیقت‌جویی در سرشان به کار افتاده‌بود، دعوت او را پذیرفتند و قلب فلزی‌شان به قلبی بلورین تبدیل شد که نور خیره‌کننده‌ای در کانون آن می‌درخشید.  امّا کوکی‌هایی که حاضر نبودند کوکشان را از خودشان جدا کنند، مطابق خواسته‌های بزرگ شهر که آن‌ها را براساس هوی و هوس خودش کوک می‌کرد، عمل کردند و برای او و دوستانش  موجب سختی و بلا شدند. بزرگ شهر که هدایات آن جوان را مخالف اهداف خویش می‌دید، به مردم می‌گفت که او يك دروغگواست و موجب سختی بیشتر ما خواهد‌بود. به همین دلیل، آدم‌کوکی‌ها سعی می‌کردند که جوان ودوستانش را اذیت کنند و آزار دهند تا شاید از روش خود دست بردارد. اما عده‌ی دیگری هم بودند که سخن او در قلبشان اثر می‌کرد و به طرف او مي آمدند. او به آن‌ها می‌گفت:

"خداوند همه‌ی آدم‌ها را از روی محبتی که داشته‌است آفریده و دوست ندارد تا میان آن ها جنگ و نزاع باشد. او می‌خواهد که همگی با محبت با یکدیگر رفتار کنند. مهم نیست که از چه قوم و قبیله‌ای باشیم. مهم نیست که زن هستیم یا مرد. مهم این‌ است که قلبی پاک و نورانی داشته‌باشیم…"

او به مرمان تعلیم می‌داد که چگونه با خدای خود مرتبط شوند. او به آن‌ها یاد می‌داد که چگونه فرزندان خود را تربیت کنند، چگونه تفکر کنند و از تقالید دست بکشند. روزبه‌روز بر دوستانش افزوده می‌گشت، همان‌گونه که تعداد دشمنانش نیز زیاد می‌شد. او می‌دانست و یارانش نیز می‌دانستند که پیروزی نهایی با آن‌هاست. او به مردمش بشارت داده‌بود که به زودی پیامبری دیگر ظهور‌ خواهد کرد که در تمام جهان صلح و سلام را جاری خواهد‌ ساخت.

بارها او را از جایی به جای دیگر و از زندانی به زندان دیگر فرستادند. اما این کار هیچ تأثیری بر پیشرفت  او نداشت. صدای او در تمام شهر پیچیده‌بود و در دل آهنی بسیاری از مردم نفوذ کرده و آن‌ها را نرم کرده‌بود. سرانجام او را به همراه یکی از عاشقان رویش به دیواری آویخته و هدف صدها گلوله قرار دادند و  به این خیال که با از بین بردن او، عقیده‌ای که در قلب مردم ایجاد کرده‌بود از میان خواهد رفت.اماپس از آن نيز مردم شهر رفته رفته آگاه مي شدند و همچنان قلب هايي بلورين مي يافتند واز نور ودرخشش قلب هاي آنان، شهر روز به روز روشن تر ونوراني ترمي شد 

باشد که تلألؤ مردمان بلورین شهر، چشم همه را خیره کند.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
khdm  - وای به حال کوکی ها |1387-7-12 10:54:48
این کوی ها که دیگر دستگاه کوکشان هم زنگ زده
است و از کار افتاده است؛ یعنی در حقیقت
تمامشان در آستانه ی مرگ هستند. دوست عزیز
نوشته ات سلیس و روان و زیبا است و موضوعت تازه
و عالی. گرچه با عجله خواندم ولی لذت بردم. با
این قلم و توانا باز هم مستفیض بفرما. موفق
باشی
فريد |1387-7-3 15:02:23
بايد مواظب باشيم ما خود مانند آدم كوكي هاي
اين قصه نشويم. اگر فكر و عقل خود رابه كار
نبريم، ما هم مانند آدم كوكي ها مي شويم؛
هرچند تصور كنيم پيشرفته ومتمدنيم.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."