پاهاي ضعيفش به سختي سنگيني تنش را تحمل مي كرد آرام آرام راه مي رفت، انگشتان پايش ديگر حس نداشت، ديگر حس نمي كرد كه جلوي كفشش باز است و به زمين و زمان مي خندد !!! به آرامي نفس مي كشيد و هر نفس ديواري از بخار در جلوي صورتش به وجود مي آورد دستانش را به جلوي دهانش مي آورد و ها مي كرد تا كمي از گرماي مانده در سينه اش را خرج انگشتاني كند كه از سرما كرخت شده اند. نگاهي به زير پايش كرد برگهاي خيس پاييزي هم انگار ديگر با او همدردي نمي كردند و ديگر صداي خش خش آنها هم شنيده نمي شد، سرش را بلند مي كند چراغ مغازه اي را مي بيند كه روشن است، شيشه هاي مغازه بخار كرده است. در را باز مي كند. آقا واكسيه، آقا كفشاتون رو واكس بزنم، صاحب مغازه كه دارد تلويزيون نگاه ميكند بدون اينكه حتي نگاهش كند مي گويد: نه، نياي تو، مغازه را تازه تميز كردم؛ در رو هم ببند كه سوز مياد، پسرك نااميد در را مي بندد، شيشه هاي مغازه هنوز بخار دارد، ولي انگار دارد به حال او گريه ميكند،
|