ديوانه ي عاقل چاپ
مقالات شما
نوشته شده توسط عاليه-ع-م   
سه شنبه, 23 شهریور 1389 14:01
تعداد بازدید :7695

 روزی از روز های پاییز بود خورشید مانند توپ طلایی وسط اسمان می درخشید نسیم ملایمی می وزید و از لابه لای شاخه های درختان گوشه ی خیابان گذر می کرد و گاهی تلنگری به برگ های زرد می زد و انها فرسوده و خسته از درخت جدا شده تا ابد روی زمین می خوابیدند.

   نقل تصويراز:isfahanportal.ir/framework.jsp?sid=2567

 

 

من در اتوبوس نشسته بودم و از پنجره ی آن به ماشین ها و مردم در حال رفت و آمد می نگریستم، گویی همه آنها را کوک کرده بودند تا با عجله مسیری را طی کنند کاری را انجام دهند و باز از همان مسیر باز گردند و روز بعد و روزهای بعد هم به همین ترتیب . هیچ اثری از شادی و امید بر چهره های عبوس و در هم کشیده شان نبود و نا امیدی و خستگی را می شد در چشمانشان مشاهده نمود .

 

 

ناگهان دیوانه ای توجه من را به خود جلب نمود که در گوشه خیابان ایستاده بود و می رقصید . خنده از لبانش جدا نمی شد و با خوشحالی پایکوبی می کرد. هنگامی که چراغ راهنما قرمز شد او با همان چهره خندان از خیابان گذشت و رفت.

 

 

با خود اندیشیدم چون این مرد با رقصیدن و شادی کردن خود را سرگرم می کند تا چراغ قرمز شود و او از خیابان بگذرد دیوانه خوانده می شود اما کسی که غر می زند و شکایت می کند و بدون رعایت مقررات از خیابان عبور می کند و در نهایت تصادف کرده و راننده درمانده را با مشکلی دیگر روبرو می سازد عاقل خدا بیامرز خوانده می شود .

 

 

آن مرد دیوانه بود و تنها جرم رقصیدن برایش کافی بود تا مهر دیوانگی را بر پیشانی اش بکوبند، اما با این حال این را می دانست که باید قانون را رعایت کند و نمی دانم این کار او چه اسیبی به دیگران می رساند که او را با تردید می نگرند و سعی میکنند در دور ترین نقطه نسبت به او قرار گیرند اما آن کسی که بدون رعایت قانون و با عصبانیت و عجله از بین ماشین ها عبور می کند (هم به خود و هم به دیگران اسیب می رساند) ولی نمی رقصد عاقل است.

 

 

او شاد بود نمی گریست گله نمی کرد و نا امید و غمگین نبود بلکه می خندید و امیدوار بود . از نظر او گل خوشبوست و اسمان زیباست . اما از نظر انسان هایی که عاقل پنداشته می شوند عطر گل معنایی ندارد و اسمان زیبا نیست. انها فقط به گرفتاری ها و مشکلاتی که برای خود تراشیده اند می اندیشند و چون خود را در حل آن ناتوان می بینند نا امید و خسته می شوند و شروع می کنند به شکوه و شکایت و در نهایت هدف خود را رها می کنند.

 

 

ما انسان ها امید را از دل خود رانده ایم و نومیدی را جایگزین آن کرده ایم شاید اگر فقط با چشمان ان مرد دنیا را بنگریم ان را زیبا تر ببینیم. چرا مانند برگ های پاییزی خسته و درمانده از هدف خود جدا شویم چرا مثل آن دیوانه شاد و امیدوار نباشیم لازم نیست برقصیم اما حداقل لبخند را از لبان خود جدا نسازیم و امید را به خانه دل بازگردانیم تا هدف ها را بزرگ ببینیم و مشکلات را کوچک.

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
More Info lapmjournal.co.uk  - Ø¯ÙŠÙˆØ§Ù†Ù‡ ÙŠ عاقل - جوانيم   |1399-9-3 23:46:22
I needed to compose you that very little note in order to give many thanks as
before for these breathtaking ideas you have documented on this website. This
has been seriously generous of you to provide without restraint just what a lot
of people would have supplied as an ebook to help make some dough for
themselves, chiefly given that you might well have done it in case you wanted.
These good ideas in addition worked to become a great way to fully grasp other
people online have the same passion the same as my personal own to figure out
great deal more regarding this issue. I think there are many more fun instances
ahead for many who take a look at your blog post.
آذرباد |1389-6-23 14:18:35
قضیه بعضی وقت ها در اقلیت بودن است چنانچه
اگر یک عاقل باشی در شهر دیوانگان آن وقت همه
عاقل خواهند بود و تو دیوانه.
از این که بین
خودم و دیگران مرز بکشم خسته شده ام و دلم می
خواهد بتوانم تمامی مرزهای ذهنی ام را محو
کنم. مقاله تان خیلی به دلم نشست.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."