عشق چاپ
مقالات شما
نوشته شده توسط ؟-؟   
دوشنبه, 08 شهریور 1389 08:36
تعداد بازدید :6320
مرغ عشق شبي به سراغ دل آمده بود و آواز هستي مي خواند
از او پرسيدم: چه ديده اي كـه چنين مستي؟
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: خانه اي امن يافته ام
بـا تعجب پرسيدم: كدام خانه؟
جواب داد: قلبِ عاشقت را مي گويم
گفتم: لانه ي قبلي ات چه شد كه اينجا آمده اي؟ آيا آنجا را خراب كرده اند و يا خودت از آنجا گريختي؟
با غرور چرخي زد و آرام در كنارم نشست و با صدائي مهربان پاسخ داد
اي جوانِ عاشق؛ چه نشسته اي كه من در قلب هاي عاشق لانه داشته ام كه صاحبان آنها چنان از عشق اوج گرفتند كه من ديگر نتوانستم به آنها برسم. گفتم: قصه ي عاشقي آنها را برايم بگو، مي خواهم بدانم. لبخندي از رضايت زد و پرسيد
گوش دلت تابِ شنيدن دارد؟
با غرور گفتم: آري. زودتر بگو كه ديگر تحمل ندارم
گفت: صاحبِ خانه هاي قبليِ من همگي جوان بودند و پرشور، عاشق بودند و پرغرور، مهمان نواز و مهربان. و چون كوه استوار. پرسيد: قصه ي بديع را شنيده اي؟
ملتمسانه گفتم: بگو، مي خواهم بدانم
پاسخ داد: بديع هفده ساله بود كه عاشق شد. عاشق بهاء. او پيك عشق شد و به ميدان فدا شتافت. هنگامي كه زير ميله هاي داغِ جلادانْ گوشت و پوستش مي سوخت لبخند مي زد. هنگامي كه بوي گوشت سوخته اش فضاي اطاق را پر كرده بود، زير شكنجه مي رقصيد و بشكن مي زد. و آن گاه كه جلادان ، سرش را با گرزِ ظلم كوبيدند از صورتِ جوان و مهربانش چيزي پيدا نبود جز لباني خندان كه قهقه ي عاشقي سرداده بود
و آن گاه او پَر گرفت و من ماندم
گفتم: باز هم بگو، مي خواهم بيشتر بدانم
پرسيد: هيچ نام مونا را شنيده اي؟ جواني شيدا، اهل شيراز، او هم عاشقانه به قربانگاه عشق رفت. مهربان بود و زيبا. ولي عاشق و شيدا. او عاشقانه مي زيست، عاشقانه نَفَس مي كشيد، عاشقانه راه مي رفت و عاشقانه خدمت مي كرد او عاشقانه طناب دار را بوسيد و پاي چوبه ي دار، سجده ي عشق به جا آورد. هنگامي كه او به سوي محبوب بي همتا پرواز مي كرد، من فقط مي نگريستم و اشك حسرت مي ريختم. خوشا به حالش كه زيبا اوج گرفت و پريد
مرغ عشق، سكوت كرد. نگاهي به صورتش انداختم، قطره ي اشكي از چشمش جاري بود، ولي لبخندي مهربانانه داشت. گفتم چرا ساكت شدي؟ باز هم بگو، خواهش مي كنم بگو گفت: قصه ي عشق زرين را مي گويم. او دوست مونا بود. جواني پر از انرژي... و چون كوه استوار... دلي عاشق داشت و قلبي شيدا... او همچون مونا و بديع به قربانگاه عشق رفت. پرواز كرد و اوج گرفت
اين بار مرغ عشق نگذاشت من كلامي بگويم و گفت: چه بگويم. از طپش كدام قلب عاشق زمزمه كنم؟ از سليمانِ عشق كه تن خود را به عشق بهاء، نوراني كرد بگويم يا از انيس جوان؟ از قدوس عاشق. يا باب الباب شيدا؟ و يا هزاران عاشق ديگر كه عاشقانه جان فدا كردند و به اوج آسمانِ عشق پرواز نمودند و... من نگريستم و اشك شوق ريختم... نگاهي به من انداخت و گفت
اي كاش قدرت آن را داشتم كه آخرين طپش هاي قلب عاشق را، هنگامي كه لحظه ي وصال را نزديك مي بيند، براي تو بازگو كنم. اي كاش مي توانستم معني عشق را از صداي قلب آنها در هنگام شهادت براي تو بگويم و يا رقص عشقِ آنها را در قربانگاه فدا برايت به تصوير بكشم... اي كاش مي توانستم، از قلب روح الله برايت بگويم و يا ازجانبازي هزاران شير ديگر در بيشه ي وفا... ولي افسوس كه قدرتِ آن را ندارم
بگذار قصه اي ديگر بگويم. ا زدو ستان تو كه هم اكنون چون تو جوان و پرانرژي هستند در آن هنگام كه كودكاني معصوم بودند و زيبا... چگونه و با چه كلامي آن حال را وصف كنم؟ هنگامي كه آنها با دستان كوچك و معصوم خود، تنِ پاره پاره ي پدران و مادران خود را عاشقانه تقديم سلطان عشق مي كردند و لبخند مي زدند لبخندي معصومانه... و عاشقانه زمزمه مي كردند: «لك الحمد يا مقصود العالم و لك الشكر يا محبوب افئده المخلصين»... نگاهي به صورتم انداخت و گفت: اشك نريز. به دوستان جوانت افتخار كن. گفت: حال تو هم جواني و استوار. قلبت صاف است و جلوه گاه عشقِ بهاء... پس همتي كن، اين ايام از دست نرود بگذار در آينده اي نزديك قصه ي اوج گرفتن ترا براي عاشقي ديگر بگويم و لحظه ي پرواز ترا به آسمانِ عشق، براي ديگران به تصوير بكشم... آري دوست جوان من... چون دوستانت عاشقانه زندگي كن و عاشقانه نفس بكش و عاشقانه اوج بگير. زيرا چشم هاي سلطان عشق منتظر رسيدنِ قلب پاك تست.... او، بال عنايت كرده و در اوج ملكوت نظاره گرِ پرگشودنِ تست. پس چشم هاي مقدسش را منتظر نگذار و قلب رنج كشيده اش را به نغمه ي عشقِ،  شاد كن
جز ديدن رويت به دو عالم هوسم نيست
مفتون رخت هستم و پرواي كسم نيست
كوته نكنم دست زدامان وصالت
هر چند كه بر دامن تو دسترسم نيست
آنان كه ندا از لب جانانه شنيدند
  از هرچه در اين كون و مكان بود بريدند
سر را به فدا پيش قدومش بنهادند 
بر شمع وجودش، چو پروانه پريدند 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
حمید |1389-6-8 10:41:46
به به. رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر. خوشا
عاشقانی که در راه صلح و وحدت انسان ها در
ایران عزیز در زندان ها به سر می برند و درس
عاشقی می آموزند. زندانیان بیرون نیز می
توانند با عشق ورزیدن به هموطنان عزیز و سعی
در زنده کردن روح حیات در ایران عزیز، درس
عاشقی دهند و ایرانیان را در چشم جهانیان عزیز
سازند تا همه بدانند ایران مهد تمدن و عشق و
صلح بوده و خواهد شد. شب به روز تبدیل خواهد شد.
نیروی عشق بالاخره بی انصافان را بیدار خواهد
کرد. ان شاءالله خفتگان به جمع عاشقان خواهند
پیوست.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."