عدالت در هجده سالگي چاپ
مقالات شما
نوشته شده توسط هادي-م   
چهارشنبه, 20 خرداد 1388 15:57
تعداد بازدید :7425

فرقی نمی کند که لحظه ی زندگیش بنامیم یا لحظه ی مرگ. تفاوتی ندارد که ثانیه ی عدالتش نام نهیم یا ثانیه ی ظلم. درحقیقت آن لحظه ای است که زندگی با مرگ هم آغوش می شود و این ثانیه ای است که عدالت با ظلم در می آمیزد. و آن لحظه ی حصول هیجده سالگی است. ولی  آیا چنین چیزی ممکن است؟ آیا عقل سلیم می پذیرد یگانگی زندگی با مرگ را و ذهن علیم قبول می کند اتحاد عدالت با ظلم را؟ حالا که می بینیم و می شنویم که گاهی چنین است. edalat18

 

دخترک یا فرقی نمی کند پسرک، هنوز هیجده سالش نشده بود؛ و در یکی از ایام حیاتش، شاید تحت فشار اوضاع خانوادگی، یا تحت تأثیر شرایط فرهنگی و اقتصادی یا در نتیجه ی حسادت و رقابتی که ناشی از نابسامانی اخلاقی و عاطفی است، یا به علت صدها عامل فرهنگی و اخلاقی دیگر، با طرف مقابلش درگیر شد و ناخواسته یا نفهمیده خطایی فاحش را مرتکب گشت؛ آری، اقدام او منجر به مرگ انسانی دیگر شد. او اصلا فکر نمی کرد که اگر کارد در دستش را محکم به پهلوی طرفش بزند او خواهد مرد؛ و هرگز تصور نمی نمود که اگر چاقوی خود را سخت به سینه ی او اصابت دهد کشته خواهد شد؛ اما به هر حال حادثه رخ داد و طرف مقابل بر زمین افتاد و خون از پیکرش جاری شد و جان سپرد.

همان لحظه ترس و ندامت سراپای وجودش را فرا گرفت. قلبش به طپش افتاد و رنگ رخشارش پرید. « وای بر من، او واقعا کشته شد.»

 

هیاهو بر پا شد و پس از اندکی، دستگاه عدالت وارد صحنه و عرصه گشت. مأمور عدالت او را دستگیر کرد و به عنوان قاتل به زندان افکند. اکنون هرکسی در سیمای او شخص قاتلی را می دید که از یک طرف نوجوانی بیش نبود و از طرف دیگر یک آدم کش منفور می نمود. چه فاجعه ای! اما چطور ممکن است نوجوانی که فقط پانزده یا شانزده سال از عمرش می گذرد قاتل از آب در آید؟ آیا او ذاتاً آدم کش بوده است یا در همین چند صباح زندگی، اوضاع تربیتی و فرهنگی و اجتماعی از او یک قاتل ساخته است؟ آیا صدها، بلکه هزارها نمونه ی کشتار دیگر که در اطرافش می دید روایی این عمل را به ذهنش القا نکرده بود؟ و این ها سوال هایی بود که انگار هیچ شخصی یا مرجعی، بخصوص دستگاه عدالت، علاقه ای نداشت به آن حتی بیندیشد تا چه رسد به این که پاسخی گوید.

 

جوانک در گوشه ی اطاق زندان کز کرده بود و به اوضاع پیش آمده می اندیشید؛ و بیش از هر چیز این فکر فضای ذهن و روحش را در احاطه داشت که « من نمی خواستم او را بکشم؛ و حالا هم از کرده ی خود پشیمانم و از این بابت تأسف می خورم.» اما کم کم فهمید که اولیای دمّ، یعنی بستگان درجه اول مقتول در اندیشه ی قصاصند؛ یعنی بر این باور و تصمیمند که قاتل فرزندنشان حتماً باید به قتل برسد؛ آن هم درست به همان صورت و شدت قتل فرزندشان.

 

اکنون دو اندیشه و دو احساس لحظات زندانش را انباشته بود و او در هر جا و هر لحظه و هر حالتی، تمام سلول های مغز و ضربان های قلبش در احاطه ی این دو موضوع بود. اول این که می دید با این که قاتل محسوب است، دستگاه عدالت با دقت و با چهره ای گشاده به او می رسد، زندگیش را حفظ می کند؛ و  گرچه در زندان، اما برایش آب و غذا و هوا مهیا می سازد؛ و دوم این که گهگاهی نیز همان دستگاه عدالت با چهره ای عبوس و خشن به او ابلاغ می کند که قاتل است و باید به دار مجازات آویخته شود. او با این که هنوز نو جوانی بیش نبود، در عمل کرد دستگاه عدالت تضاد و تناقضی می دید و از خود می پرسید «اگر قاتلم چرا به زندگیم می رسند؛ و اگر به زندگیم می رسند، چرا وعده ی اعدامم می دهند؟»

 

از آنجا که او، به هر حال، روح و ذهن  فعال و امیدواری داشت، در سکوت سهمگین زندان ناگزیر با خود می اندیشید و می کوشید این تناقض را حل کند. روزی به این نتیجه رسید که شاید چون نوجوان است لیاقت اعدام شدن را ندارد. ولی این نتیجه را چندان نپسندید. باز هم به اجبار اندیشید و روزی دیگر چنین نتیجه گرفت که شاید این خصلت دستگاه عدالت است که از عمق باورهای جاری در آن نشأت می گیرد؛ باوری که اکنون می کوشد زندگی او را حفظ کند تا بعداً، در رأس هیجده سالگی آن را از او اخذ نماید. این نتیجه را تا حدی پسندید و کم کم با آن انس گرفت و به آن عادت کرد.

 

از آن پس، هر ذره ی ساختار زندان را که می دید انگار به او می گفت « روح عدالت تو را محافظت می کند.» و در همان حال، هر لحظه ی زمان زندان که می گذشت، انگار به او اخطار می داد « روح عدالت تو را اعدام خواهد کرد.» رفته رفته ذهنش که از تکرار این افکار خسته شده بود، سعی می کرد به آینده پناه ببرد؛ اما آینده هم فقط در یک نقطه ی نه چندان دور به انتها می رسید؛ لحظه ی حلول هیجده سالگی.

 

 گاهی در تنهایی سخت روزها و سکوت سیاه شب ها، برای مقابله با اندیشه ی حفاظت برای حلق آویز، سعی می کرد به چیزهای دیگر بیندیشد، به پدر و مادرش، به خواهر و برادرش، به خانه و محله اش، به دوستان و آشنایانش، و به کارها و برنامه هایش، و بخصوص به این که «من از کرده ی خود پشیمانم و متأسف و اگر روزی رهایی یابم جبران خواهم کرد و همه ی توان و حیاتم را در راه زندگی دیگران نثار خواهم نمود.» زمان زندان به سرعت می گذشت و او باز هم می دید این اندیشه از نهادش بیرون می خیزد و همه ذرات پیکرش را فرا می گیرد که « من پشیمانم و اگر رهایی یابم جبران خواهم کرد.»

 

اما فضای زندان و اعلان های مکرّر ذرات و لحظات آن، آنقدر آن دو رفتار متناقض را در ذهن و روح نوجوان پیچ و تاب می داد که جرأت نمی کرد در این اندیشه نهادینه ی خود صداقت یا حقیقت یا خلوصی احساس کند و پس از استیلای فکر پشیمانی باز با خود نجوا می کرد «من و رهایی؟ من و آزدای؟ چگونه ممکن است. من قاتلم و مرا قصاص خواهند کرد و بـه دار خـواهنـد آویخت.» و بـاز هـم بـا خود می گفت «پس چرا از من محافظت می کنند و آب و غذا و هوا برایم مهیا می سازند؟» آری او هنوز هم نمی توانست تضاد حاکم بر عمل کرد دستگاه عدالت را درک کند و آن را برای خود حل و فصل نماید.

 

بحران حاکم بر روح و روان نوجوان، نشسته در گوشه ی زندان، برای دیگران غیر قابل تصور بود و طوفان مستولی بر ذهن و وجدانش برای همگان نا معلوم. هیچ کس نمی فهمید و شاید هم نمی خواست بفهمد که بر او چه می گذرد و در جـان و روانش چـه آشوبی بـر پـاست. راستی او در آن حالت استثنـایی، زندگی را چگونه می دید و عدل و داد را چگونه می فهمید؟ دیدش از انسانیت چگونه بود و درکش از عدالت چطور؟

 

زمان می گذشت اما برای نوجوان جریان پیوسته ی آن، تماماً به سوی لحظه ی موعود بود؛ به سمت زمان معهود بود؛ آن لحظه ای از زمان که او به سن هیجده سالگی می رسید. انگار تمامیت زمان جاری بر همه ی عالم هستی، جمع شده بود و در لحظه ی هیجده سالگی او متمرکز گشته بود. دستگاه عدالت از یک طرف مسرور بود که از جان نوجوان محافظت می کند و از طرف دیگر مصصم بود که وقتی به این سن رسید او را به دار بیاویزد. نوجوان در دل نیمه شبان یاد برّه ای می افتاد که قصّاب محافظتش می کرد، آب و غذا و هوایش می داد؛ فربه اش می نمود تا لحظه ی موعود فرا رسد و کارد در گلویش بمالد و خونش را برزمین ریزد. دستگاه عدالت هیچ توجهی به ندامت نوجوان نداشت و هیچ التفاتی به پشیمانی او نمی کرد، زیرا سخت در صدد اجرای حکم قصاص بود. این اندیشه مطرح نبود که تنبیه برای تنبه است نه انتقام، و زندانی برای آمادگی است نه مردگی.

 

نه تنها برای شخص نوجوان، بلکه نیز برای زندان بان و زندان ساز و زندان دار و در رأس همه، برای دستگاه عدالت، گویی زمان تونلی تاریک شده بود که در انتهای آن یک چوبه دار آماده گشته بود و هر کسی نوجوان زندانی را می دید، قبل از تماشای پیکر زنده ی او، آن را در حال نوسان بر فراز دار مشاهده می کرد.

 

شتاب گذران زمان تند تر و تند تر می شد و تمامی عاملان زندان از جان نوجوان محافظت می کردند، به او آب و نان می دادند و منتظر بودند تا او به سن هیجده سالگی برسد. سال ها و ماه ها و روزها از پی يكديگر گذشت و این زمان نامیمون نزدیک و نزدیک تر می شد و همچنان دستگاه عدالت سعی می کرد که به نوجوان آب و غذای به موقع برساند. آخر هنوز بر عوامل زندان این فکر حاکم بود که باید از او محافظت کرد تا زنده بماند و همه معتقد بودند که همین است روح عدالت و دادگری. و در یک روز رعب آور لحظه ی هیجده سالگی کاملا نزدیک شد و در دسترس قرار گرفت. اما هنوز هم عدالت حکم می کرد که او زنده بماند. تا این که عقربه های ساعت، حلول هیجده سالگی نوجوان را اعلان کرد. آنگاه ناگهان دستگاه عدالت تغییر موضع داد و تحقق جوهر عدالت را اعدام فوری نوجوان اعلان نمود. در یک لحظه، در یک ثانیه، نه، حتی در یک ملیونیم ثانیه، روح عدالت واژگون  گشت و حفاظت به قتل و نگهداری به نابودی و اعاشه به اعدام تبدیل شد.

 

هیچ کس هم لااقل از خود نپرسید آیا تنبیه برای تنبه نیست؟ آیا زندان کردن برای آمادگی یافتن نیست؟ آیا این نوجوان هنوز در جرگه ی آدمیان قلمداد می شود؟ آیا برایش روح انسانی و وجدان بشری قائل هستند؟ آیا نمی شود تصور کرد که او از کرده ی خود پشیمان شده باشد و از اعماق روح و قلب مصمم که به خدمت عالمیان قیام نماید و جان در راه حیات دیگران نثار کند؟ آیا کسی به این موضوع اندیشید؟ آیا کسی در این مورد با او تماس گرفت؟  آیا کسی در صدد برآمد اندیشه و احساس او را در این لحظات بر آورده نماید؟ اگر نه، پس این همه دوران گذران زندان برای چه بود؟ آن چه حکمی یا روحی یا دستوری یا اراده ای بود که مانع قتل او قبل از هیجده سالگی شد؟ چرا او را همان روزی که مرتکب قتل شد به دار نیاویختند؟ حتماً وجدانی یا حکمی یا ارداه ای این کار را ناصواب و به دور از وجدان انسانی و رضای الهی می دانست. اصلاً اگر قرار است کسی اعدام شود چه فرقی می کند پانزده سالش باشد یا هیجده سال؟ اما دستگاه عدالت به این گونه سوال ها اعتقادی نداشت و به این حرف ها توجهی نمی کرد. شاید اصلا نمی دانست چرا باید از او مواظبت کند تا هیجده سالش شود؛ آنگاه به دارش بزند.

 

اما در این فاصله و در این عرصه، وجدان عدالت جهانی هم بی کار نبود؛ به خواب غفلت فرو نرفته بود؛ و گهگاهی با شگفتی سخن می گفت و با دلسوزی نظر می داد. مثلا می گفت « تنبیه برای تنبه است نه انتقام و زندانی برای بیداری است نه اعدام. شاید آن نوجوان متنبه شده باشد و برای جبران مافات آماده گشته باشد. او را به دار نیاویزید. رهایش کنید. او فقط یک نوجوان است و در حال و هوای نوجوانی و شاید تحت فشارهای سخت و طاقت فرسای مادی و فرهنگی، خطای فاحشی کرده است و انسان دیگری را به قتل رسانده است؛ اما ذهن و روحش جوان بوده و این امکان هست که در عبور از معبر مرگ هزاران سنبله ی انسان دوستی و فداکاری در خاک ضمیرش روئیده باشد. به دارش نزنید؛ اقلاً به او میدانی بدهید تا معلوم شود آیا متنبّه شده است یا نه. به او فرصتی بدهید تا ثمره ی اندیشه های ژرفی را که در گذرگاه مرگ تجربه نموده است بیان کند. شاید آمادگی آن را یافته باشد که یکی از برجسته تری خادمان بشریت از آب در آید. آیا اگر او به دار آویخته شود دیگر هیچ قتل و کشتاری در بین نوجوانان واقع نخواهد شد؟ آیا رسم و آئین شیطانی کشتار آدمیان بی گناه از میان خواهد رفت؟ آیا فجایع حاکم بر زندگی نسل جوان خاتمه خواهد یافت؟ آیا فقط همین نوجوان بوده است که انسان بی گناهی را کشته است؟ هیچ کس دیگری چنین کاری نکرده است؟ هیچ جای دیگری دسته های عظیم آدمیان بی گناه به حفرهای نابودی نرفته اند؟»

 

اما دستگاه عدالت بر این بنیه و باور نبود که به این حرف ها و سوال ها توجهی کند. درنگرش اصولی او جریان عدالت واژگون گشته بود و حالا نوجوان به سن هیجده سالگی رسیده بود و می بایست قصاص شود؛ یعنی هرچه سریع تر به دار آویخته گردد. این چنین بود که بالاخره در انتهای دالان تاریک زمان، پای نوجوان بر فراز سکوی اعدام رفت و لحظاتی بعد پیکرش در هوای غم گرفته ی زندان به نوسان آمد؛ و تمامی وجدان های ناظر در درون و برون زندان، از این که روح عدالت وظیفه ی خود را به خوبی انجام داده بود، شادمان شدند و به درگاه حضرت احدیت زبان به شکرانه گشودند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
باران |1388-4-8 17:13:05
قضاوت آنوقت مشكل مي شود كه قاضي فراموش مي
كند كه ميزان چيست و خود را ميزان قرار مي دهد
.فكر نمي كند كه بعضي رأي ها بعد از اجرا غير
قابل بازگشت هستند و كشتن يك انسان يكي از آن
رأي هاست. عمر هر فردي دست خداست و فقط اوست كه
اجازه دارد درباره آن تصميم بگيرد . هركسي كه
براي زنده بودن و يا مرگ كسي تصميم بگيرد به
نظر من خود گناهكار است و در پيشگاه خداوند
پاسخگو ...
ناصر |1388-4-5 03:18:01
بايد بيش از هر چيز سعي در اصلاح اجتماع و
افراد آن داشت. نه فقط اجراي حكم. عدالت بسيار
پيچيده تر از يك فرمول است كه بتوان در آن يك
عدد گذاشت و يك نتيجه گرفت.
سپیدار |1388-3-25 00:53:20
وقتی بخواهی لباس یک کودک را به تن یک نوجوان
بکنیم مجبوریم حسابی به او فشار وارد کنیم و
او را در عذاب و ناراحتی قرار دهیم.
تعالیم هر
دیانتی مربوط به دوره خودش است و وقتی با
اوضاع روز نمی خواند ولی ما می خواهیم هر جور
شده آن را به خورد جامعه بدهیم چنین اتفاقات
دردناکی رخ می دهد.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."