خيال امروز، واقعيت فردا |
![]() |
نوشته شده توسط فاران باراني | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
يكشنبه, 26 خرداد 1387 11:12 | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
تعداد بازدید :10589 | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
چه خیال خامی بود. خام تر از آن که حدسش را می زدم. چه قدر خوشحال بودم که از آن دالان تنگ و تاریک راحت شده بودم و به دنیای بزرگ تری قدم گذاشته بودم. چه قدر شادمان بودم که می توانستم ببینم و بشنوم. چه قدر خرسند بودم که مادرم مرا در آغوش می کشید و پدرم بر گونه هایم بوسه ی زد. کم کم دنیا برایم شکل می گرفت و زندگی در آن مرا مجذوب خود می کرد، زندگی در جهانی که از پیش، به حضور در آن وعده داده شده بودم؛ اما افسوس که خیالی بود خام. کم کم صداهای عجیبی به گوشم می رسید، صدای بمب و تانک و موشک، صدای گلوله و مسلسل، صدای شیون مادرهایی که فرزندان خود را از دست داده بودند و صدای چک چک قطرات اشک پدرانی که بی فرزند شده بودند. صدای ناله های آن هایی که روزی می توانستند راه بروند، بدوند، بنویسند، ببینند و اکنون فلج شده بودند، ناتوانِ ناتوان. چشمانم اتفاقات جدیدی را می دید. در آن جعبه ی جادویی هر روز هزاران نفر را علیل و ذلیل می دیدم و کودکان بی خانمانی را می شمردم که آواره ی خیابان ها از این سو به آن سو می رفتند و می آمدند. کودکان افریقایی که از شدت گرسنگی، جز استخوان، چیزی بر بدن نداشتند. کودکان آسیایی که در خیابان ها فال می فروختند و در تابستان و زمستان، در گرما و سرما به لباس های مردم آویزان می شدند و التماس می کردند که از ما فال بخرید. کم کم معنای همه چیز تغییر کرد. بیماری ها را شناختم که بر انسان ها غلبه می کرد و آن ها را از پای در می آورد. فقر را دیدم که جان انسان ها را تهدید می کرد. ثروت را دیدم که انسان ها را از اخلاقیات و انسانیت دور می کرد. جهل را دیدم که روح الهی را که در وجود بشر به ودیعه گذاشته شده بود، از بین می برد و علم را دیدم که برای بشر غرور و تعصب آورد و در آن سو، مرگ را دیدم که راهی بود برای ترس تا همگان از آن بترسند و تمام عمر خود را در وحشت از آن به سر برند. ناگهان تغییر کرد آن چه را که در سر می پروراندم و آرزویش را داشتم. ناگهان عوض شد هر آن چه را که فکر می کردم باعث خوشبختی و سعادت من است. کم کم دیدم که انسان ها به هم لبخند می زنند، امّا در دل هـايشان کينه موج می زند، انسان ها قسم می خورند، امّا صادق نيستند، مهربـان هستند، امّا ايــثار نمی کنند، عاشق يکديــگرند، امّا وفـادار نمی مانند، نـماز می خوانند، امّا نمی دانند سر سجده بــر آستان کدام خداوند می نهند. مردمان می خنــدندیدند، امّا شـاد نبودند، نــگاه می کردند، امّــا نمی دیدند، می شنـیدند، امـا گـوش نمی دادند، نصيحت می کردند، امّا خود به آن عمل نمی کردند و بعد از خود پرسیدم که این بود آن انسانی که در روز ازل بلی گفته بود و خداوند بار امانت را به او سپرده بود؟ این بود آن انسانی که تمام امید پروردگار بود و اشرف مخلوقات نام گرفته بود؟ این بود آن انسانی که از شبنم عشق خاک او گل شده و دل، در وجودش نهاده شده بود؟ آخر، دنیای خیالی من، دنیای دیگری بود. حوری بهشتی نداشت، جوی عسل و دریای شیر نداشت، درختان همیشه پرثمر و میوه های خوش طعم و آب نداشت، اما حداقل انسان واقعی داشت، روح حقیقی داشت. کینه و حسد نداشت، بغض نداشت، حسادت نداشت، غرور و فخر و منیّت نداشت. دنیای من، دنیای عشق بود و گذشت، دنیای ایثار و محبت، دنیای صلح و صفا و آشتی. در دنیای خیالی من اسلحه تعریفی نداشت، کشتن انسان ها معنایی نداشت. مرزها ی بین کشورها جایی نداشت. در دنیای خیالی من انسان ها به همدیگر فحش نمی دادند. برای پول، حق کسی را پایمال نمی کردند، جان کسی را نمی گرفتند وروح کسی را خدشه دار نمی کردند. در دنیای خیالی من کسی از ترس جهنم عبادت نمی کرد و به امید بهشت خدا را نمی پرستید. همه اش عشق بود و عشق بود و عشق. همه اش نور بود و نور. در دنیای خیالی من، درختان نابود نمی شدند و گیاهان پرپر نمی گشتند. لایه ی ازن پاره پاره نمی شد و هزاران نهنگ خودکشی نمی کردند. در دنیای خیالی من دمای کره ی زمین هر روز گرم تر و گرم تر نمی شد. در دنیای خیالی من انسان ها این همه بلا بر سر موجودات دیگر نمی آوردند. دنیای خیالی ام را می خواهم. این دنیای واقعی را می خواهم تبدیل کنم به همان دنیای خیالی. آینده نزدیک است، آینده ای که خیال و واقعیت یکی خواهد شد.
Powered by !JoomlaComment 3.26
3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved." |