نوشته شده توسط رويان
|
سه شنبه, 29 بهمن 1387 09:24 |
در خیابان قدم می زدم و به جامعه ای که در آن زندگی می کنیم فکر می کردم. در این فکر بودم که آیا من هم می توانم در حل مشکلات جامعه خدمتی کنم؟ جلوی مغازه ای ایستادم. چشمم به عروسک زیبایی برخورد. خواستم قیمتش را بپرسم که ناگهان توجهم به حرف های دختربچه ای که با گریه همان عروسک را از مادرش درخواست می کرد جلب شد. مادر بیچاره با چشمان پر از اشک و گاهی معصومانه به او می فهماند که پول کافی برای خریدن آن عروسک را ندارد.اشک های آن کودک آن چنان دردناک بود که طاقت ماندن در آن جا را از من گرفت. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم. فکر آن دختر بچه از ذهنم بیرون نمی رفت که ناگهان با صدای پسر بچه ی دست فروش به خود آمدم. ملتمسانه به طرفم آمد و گفت: "دختر خانم، یه آدامس از من بخر. به خدا اگه امشب واسه خواهرم غذا نگیرم از گرسنگی طاقت نمی آره" حرف های او لرزه بر تنم انداخت. دست در کیفم بردم و آدامسی از او خریداری نمودم. نگاه رضایت در چشمان آن کودک برق می زد. دستی بر سرش کشیدم و به کنار خیابان رفتم تا سوار تاکسی شوم. پیرزنی در چند قدمی ایستاده و منتظر تاکسی بود. بعد از چند دقیقه تاکسی جلوی پایم ترمز زد. در حال سوار شدن به ماشین بودم که پیرزن به من نگاهی انداخت و گفت: "ببینم جوون این پول برای کرایه این ماشین کافیه؟" 50 تومان در دستش بود و نگاه امیدش به من. با لبخند به او گفتم: "آره بیا سوار شو" در بین راه به بهانه خرد کردن پول به او گفتم: "پولت را به من بده. من بهش می دم." نگاه تشکر آمیزی به من کرد. احساسش را می فهمیدم. این گونه افراد را به وفور در اطرافمان می توانیم ببینیم.
|
ادامه مطلب ...
|
نوشته شده توسط سيما-س
|
پنجشنبه, 19 دی 1387 09:00 |
همیشه یک موضوع انشای مدرسه این بود: دوست دارید به جای چه کسي باشید؟ يك نفر می گفت دوست دارم به جای دکتر سر كوچه مان باشم که بیماران را شفا می دهد و کودکان را از مرگ نجات. مادران را برای بچه ها حفظ می کند و پدران را برای خانواده هایشان. دیگری می گفت: آرزو دارم جای خانم معلم باشم که به قول مولا علی(ع) هر کس کلمه ای به من آموخت، مرا بنده ی خود کرد.
|
ادامه مطلب ...
|
نوشته شده توسط ورقا-م
|
دوشنبه, 09 دی 1387 02:29 |
شب عید است، چه کریسمس و چه نوروز و چه عید چینی ها. ایرانی باشی، اروپایی باشی یا چینی اگر به خیابان برای خرید شب عید می روی، اگر از بالای برج میلاد، یا نمی دانم هر جای بلند در شهرت به پایین نگاه کنی انسان های کوچکی را می بینی که خود نیز نمی دانند چرا در این شلوغی برای خرید به بیرون آمده اند و چه چیز برای خرید ترغیبشان کرده است. فقط می خواهند بخرند و بخرند و بخرند. آیا نیازی ضروری دارند؟ و یا اینکه صرفا خریدشان جنبه تجملی دارد؟!
|
ادامه مطلب ...
|
نوشته شده توسط ققنوس
|
جمعه, 22 آذر 1387 14:43 |
در خيابانم و به چهره ي انسانها مي نگرم. مي خندند ولي غمگينند. به ظاهر شادند و در باطن خسته. نقاب بر چهره دارند و دنبال نان هستند. قلبم فشرده است. اين آدمها چه مي خواهند؟ براي چه اين گونه سخت در تلاشند؟ براي بدست آوردن روزي؟ پس چرا در پايان اين چنين مغمومند و افسرده؟ گويي اميد از اين ديار رخت بر بسته است . شايد اميد لبخند كوچكي باشد بر لبان آدمي . آيا دست نيافتني است يا ما آن را از خود دريغ مي كنيم؟
|
ادامه مطلب ...
|