ماجراهاي اتوبوس شماره13 - قسمت اول چاپ
مقالات شما
دوشنبه, 12 دی 1384 23:58
تعداد بازدید :4705

نگاهي به اتوبوس كه از انتهاي خيابان دور مي زد و به سمت ايستگاه مي امد انداختم و يك نگاه هم به صف طولاني مردمي كه منتظر بودند. همين كه اتوبوس نگه داشت، جنب و جوشي در صف پديد آمد .نفرات اول خودشان را به كنار اتوبوس رساندند( ببخشيد، چسباندند!) و همه آنهاي ديگر به سرعت جابجا شدند و خودشان را به نفر جلويي رساندند، تا مبادا حقشان ضايع شود. درهاي اتوبوس هنوز بسته بود. با بيقراري چشم به نفر جلوي خودم دوخته بودم تا ببينم كي از جايش تكان مي خورد. انگار همه همينطور بودند. صداي خانمي را شنيدم كه مي گفت : « زود باشيد. زود باشيد. چرا سوار نمي شويد؟ »

اتوبوس هنوز درهايش را باز نكرده!» بالاخره انتظار مشتاقانه ما به پايان رسيد و درها باز شد. يكي بعد از ديگري رفتيم تو؛ ولي خدا مي داند با چه عجله اي! هر كس خودش را روي اولين صندلي دم دست انداخت و ( فكر مي كنم) نفس راحتي كشيد! سهم من صندلي كناري رديف آخر بود. اگر  سر كلاس بود و من يك دختر مدرسه اي بودم، خيلي از اين بابت خوشحال مي شدم! اما اين تازه شروع كار بود. باز هم بايد صبر مي كرديم. راننده پياده شد و ما را گذاشت تا منتظر بمانيم. هوا گرم بود و همه حسابي كلافه شده بوديم . مدتي كه گذشت، صداهاي اعتراض بلند شد: « چقدر طولش مي دهد!»، « اي بابا ! حتمأ اتوبوس بايد همين ايستگاه اول  آن قدر پر شود كه ديگر  جا براي نشستن نماند ؟»، همين طور هم بود . دو سه نفر وسط اتوبوس ايستاده بودند. بالاخره پس از مدتي كه بر من مثل يك قرن گذشت، سر و كله راننده پيدا شد. بليط ها را گرفت و راه افتاد. در هر ايستگاه عده بيشتر و بيشتري سوار    مي شدند. من ان عقب نشسته بودم و سيل خروشان جمعيت را كه وارد مي شد، نگاه  مي كردم. گفتم سيل، چون واقعأ مثل سيل راه خودش را باز  مي كرد و به تمام زواياي خالي اتوبوس نفوذ مي نمود و خروشان، چون همه يكسره در حال غر زدن و دعوا و اعتراض بودند. واي به وقتي كه كسي پاي ديگري را نا خواسته لگد مي كرد! بدتر از ان وقتي بود كه در ان هنگامه كسي از عقب اتوبوس مي خواست پياده شود. چه كشمكشي به پا مي شد! چون هيچكس حاضر نبود صبر كند. دلم به حال كساني كه مي بايست در ايستگاههاي  بين راه پياده مي شدند، سوخت و با خودم فكر كردم: « چقدر خوش شانسم كه ايستگاه اول سوار مي شوم و ايستگاه آخر پياده! »؛ آخر اين برنامه هر روز من است. اول صبح با اتوبوس به سر كلاس مي روم و ظهر با همان اتوبوس بر مي گردم. دلم براي خودم مي سوزد كه مظلوم ترين عضو خانواده  هستم و هيچ وقت ماشين به من نمي رسد! هر بار كه از اتوبوس پياده مي شوم،خسته و عصبي هستم و با همه سر جنگ دارم. چه كار كنم؟! حوصله اين همه شلوغي را ندارم. به خصوص توي اين گرما! واي كه چقدر گرم است! تقويمم را از توي كيف بيرون آوردم، آهي كشيدم و شروع كردم به باد زدن خودم. خانمي كه بغل دستم نشسته بود، با همدردي نگاهم كرد و گفت: « خيلي گرمه!» نگاهش دوستانه بود. ناليدم:« خيلي! و شلوغ هم هست!» به نشانه موافقت سرش را تكان داد. در همان موقع دو سه نفر شروع كردند به جر و بحث با هم . او گفت : « خيلي خوب مي شد  اگر همه رعايت  حال هم را مي كردند!» سر درد دلم باز شد: « نمي دانم اين همه آدم چرا اين وقت صبح از خانه بيرون مي آيند!» گفت:« حتمأ آنها هم مثل من و شما كار دارند!» گفتم:« مي دانيد؟ همه اش مال زيادي جمعيت است. اين قدر كه مي گويند كنترل جمعيت ! اين قدر كه مي گويند به شهرهاي بزرگ نياييد!براي همين است؛ اتوبوس ها هم كه بي نظمند! اگر سر موقع مي آمدند و مرتب كار مي كردند كه اينطور نمي شد. تعداد اتوبوس ها را بايد زياد كنند...» اغلب خانم ها توي اتوبوس از اين حرفها مي زدند. من هم موقعي كه از اين حرفها مي زنم احساس مي كنم خيلي فاضل و خردمند شده ام . خانم بغل دستي آهي كشيد و كفت: « حالا كه نمي شود، چه بايد كرد؟ ما كه نمي توانيم تعداد اتوبوس ها را زياد كنيم، ما كه راننده اتوبوس نيستيم، ما چه كار بايد بكنيم؟» در همان موقع اتوبوس توي ايستگاه نگه داشت. خانم معذرت خواهي كرد و به آرامي راهش را از بين جمعيت باز كرد و از اتوبوس پياده شد. اما سؤالش مرا به فكر واداشت كه راستي چه بايد بكنيم؟

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."