من به عنوان يك جوان چه كاري براي اطرافيانم كردم؟ چاپ
پنجشنبه, 10 خرداد 1386 08:43
تعداد بازدید :6520

نمي دونم دقيقاً چند هفته يا چند روز پيش بود كه داشتم از پيش دانشگاهي با اتوبوس برمي گشتم . داشتم در مورد كنكور فكر مي كردم؛ اينكه خيلي از وقتم رو گرفته . داشتم فكر مي كردم كه اين هفته سنجش دارم كه ديدم يكي از دوستام " سي دي مَن " توي گوشش گذاشته و داره كله اش رو با اون تكون مي ده ، مثل اينكه توي استوديوي ظيط آهنگ هست و داره اون آهنگ رو خودش مي خونه . بهش گفتم بده ببينم داري چي گوش ميدي ؟   گفت بيا گوش بده ، اين " هيچ كس " هست ، يه خواننده ي رپ خون . گفتم نمي خواد به من بگي . من خودم شعرهاي "امزيپر" و بعضي موقع ها " هيچ كس " و " لينكينگ پارك " رو گوش مي دم . گفت پس اين رو هم گوش كن؛ جديد ساخته شده . گوشي رو گذاشتم توي گوشم . فقط اين كلمات از اون شعر يادم مونده:

" اينجا تهرانه يعني شهري كه ، هر چي كه مي بيني توش باعث تحريكه ، تحريك روحه تا توي آشغال دوني .... اينجا همه گرگن مي خواي باشي يه بره ، بذار چشم و گوشت رو باز كنم يه ذره ، اينجا تهرانه لعنتي ، شوخي نيست –ِ ش . خبري از گل و بستني چوبي نيست –ِ ش .... اختلاف طبقاتي اينجا بيداد مي كنه ، روح مردم رو زخمي و بيمار مي كنه ... . نمكي با چرخش كنار يه بنز –ِ ه ، هيكل و چرخ –ِ ش با هم كرايه ي بنز –ِ ه . من و تو و اون بوديم از يه قطره ، حالا ببين فاصله ي ما چقدره ... بچه مي خواد با يتيمي بازي كنه   بابا نمي گذاره ، يتيم لباسش كثيفه چونكه فقط يكي داره ....مي خواي بخوابي ، تو بيداري كابوس ببين ... بايد كور باشي نبيني فخر رو هر جا ، كنار خيابون نبيني فقر و فحشا... خدا پاشو من چند ثانيه باهات حرف دارم ، خدا پاشو، پاشو، نشو ناراحت از كارم ، كجا هاشو ديدي تازه اول كارم ... اينه فرق ما توي اجتماع ...."

 قبلاً هم يه شعر" امزيپر" رو گوش داده بودم كه همين چيز ها رو مي گفت و اسم آهنگش بود " فرق آدم ها " . اما اين آهنگ خيلي روي من تأثير گذاشت . داشتم با خودم فكر مي كردم كه" من به عنوان يه جوون چه كاري براي ديگران كرده ام ؟ " فقط كافيه كه خوشحال باشم كه داخل يه " اِن . جي . او" عضو هستم و هر چند جلسه يكبار يه سري به اون مي زنم و در بحث هاي روز دوشنبه شركت مي كنم ؟ اون هم به دليل اينكه الان عضو " اِن . جي . او" بودن كلاس داره و چيز ژيگولي هست ؟ اينكه چند بار با دوستم رفتم به بيمارستان و از بخش بيماران سرطاني ديدن كردم كافيه ؟ اينكه هيجان زده براي همه گفتم كه " من چه كاري انجام داده ام " ؟ بعدش هم حتي سراغ اون بيمارستان رو نگرفتم . اينكه خوشحال باشم كه حس ترحم خودم رو به اون ها انقال دادم كافيه ؟ اين فكر ها آزارم مي داد يكدفعه ياد يكي از دوستام افتادم . اون هم در جريان دستگيري پنجاه و شش نفر نزديك بود كه به زندان بيفته . مي خواستم بدونم چكار مي كردند ؟       

"درست دو سال پيش يك روز پنج شنبه بود كه براي اولين بار كنار هم جمع شديم . قبلاً ، در مورد كسي كه قرار بود بياد و كارهايي كه انجام داده بود شنيده بودم . اسمش رها بود . خونه ي سماء بوديم . بچه هايي كه قلم چي داشتند و نمي توانستند روز جمعه به درس اخلاق بروند تقاضاي تشكيل يك كلاس در وسط هفته بودند . رها داخل كلاس شد . بعد از خواندن مناجات رها از ما يك سري سؤالاتي كرد . گفت : امسال نمي خواهيم فقط بخوانيم . مي خواهيم يه تجربه ي متفاوت داشته باشيم . مي خواهيم اون چيز هايي رو كه در طول سالها خونده – ايم در عمل اجرا كنيم ...

وسط هفته ورقا به من زنگ زد و گفت كه قرار هست پنج شنبه بريم به نمايشگاه كودك كه در باغ عفيف آباد برگزار مي شه . پنج شنبه به باغ عفيف آباد رفتيم . داشتيم از نمايشگاه ديدن مي كرديم كه من و رها رسيديم به غرفه ي "بنياد اميد" كه يك " اِن . جي . او " براي حفاظت از كودكان سرطاني بود . رها وارد غرفه شد و از كارهاي اين بنياد سؤالاتي كرد . بعد از همه ي ما خواست كه فرم عضويت را پر كنيم . وقتي از آن غرفه خارج شديم رفتيم به غرفه ي ديگري كه افرادي مشغول رنگ كردن صورت بچه ها بودند . جالب بود روي صورت بچه – ها ، ستاره ها و گل هاي رنگارنگ نقاشي مي كردند...

اون روز رها در همان غرفه ي بنيان اميد خانم دكتري را ديده بود كه در بيمارستان سعدي بخش " آنكولوژي اطفال" كار مي كرد و تلفن او را گرفته بود ... روز پنجشنبه بود كه يك بار ديگر دور همديگر جمع شديم، بعد از تلاوت دعا و مناجات بود رها به ما گفت كه روز دوشنبه شب رفته به بيمارستان و از بچه ها ديدن كرده ... بيشتر بچه ها سرطان خون دارند و شيمي درماني ميشَن .مي تونيم جمعه هايي كه امتحان قلم چي نداريد بريم به بيمارستان و با بچه ها بازي كنيم . برا مثال مي تونيم هر دفعه با يك داستان شروع كنيم ، يك داستان كه چند تا شخصيت داره و هر دفعه كاردستي يكي از اين شخصيت هاي داستان را درست مي كنيم . ما هر جلسه مبلغي را به صندوق مي انداختيم و من مسئول صندوق بودم . رها چهارده تا قيچي با چهارده تا چسب آبي و يك سري كاغذ رنگي آورده بود . رها هميشه به ما تأكيد مي كرد كه شما نبايد ماهي را به دست بچه ها بدهيد بلكه بايد از همين الان به اون ها ماهي گيري را ياد بدهيد . بگذاريد كاردستي ها را خودشون قيچي كنند . هميشه شاد باشيد و سعي كنيد كه اين حس رو به اون ها انتقال بدهيد . اين رو يه كمكي به خودتون بدونيد و نه به اون ها ...

برنامه ي فردا را آماده كرديم . يادمه كه همه قبل از ساعت شش جمع شده بودند . قبلاً من يك سري مداد رنگي رو از لوازم التحرير ابن سينا خريده بودم كه ده تايي بود و صورت حسابش رو نوشتم و از حساب صندوق برداشتم . داستان رو كيانا خوند . دقيقاً يادم نيست اما فكر مي كنم يك موش با كاغذ رنگي و مقوا درست كرديم كه مسئول بخش خيلي از كار ما خوشش آمد . بعد با بچه ها يك بازي انجام داديم . مسئول بخش رفت پيش رها و يك چيزي به او گفت . ما به بچه هاييي كه اومده بودند يكي يه بسته ي كوچك مداد رنگي داديم با چند تا كاغذ تا نقاشي كنند . تقريباً ساعت دوازده بود كه ما از آنجا آمديم بيرون . همه خيلي خوشحال بوديم .

پنج شنبه ي هفته ي بعد كه جمع شديم رها خيلي ما را تشويق كرد و گفت كه بايد برنامه ي ما منظم باشه . او به ما گفت كه دفعه ي پيش كه ما شروع كرديم كمي دير شده بود و وقت خروج ما از بخش، مسئولان مي خواستند كه به بچه ها غذا بدهند ؛ از اين به بعد بايد دقيق سر ساعت 11:30 تمام بشويم تا برنامه ي ما با وقت غذا تداخل نداشته باشه . نكته ي ديگري كه سماء گفت و بعد رها تأييد كرد اين بود كه به هر كدوم از بچه ها يه سِرُم وصل است و به همين دليل كار هايشان را دير انجام مي دهند و ما بايد سعي كنيم كه بچه ها همزمان كار ها را انجام دهند و هر كدوم مسئول دو تا سه نفر از بچه ها باشيم تا اونهايي كه زودتر تمام ميشن خسته نشوند يا اينكه اگر زودتر تمام شدند به دوستاشون كمك كنند . هر دفعه كه مي رفتيم يه تجربه ي جديد به دست مياورديم. كم كم فهميديم كه چون بچه ها بدنشان بسيار ضعيف هست بايد تعداد افرادي كه با بچه ها در تماس هستند كم باشد و به همين تعداد ثابت ما بين 4 تا 6 نفر بود چون يك هفته در ميان بچه ها قلم چي داشتند . ما بايد خيلي مواظب بوديم كه بچه ها چيزي از روي زمين بر ندارند . هميشه بايد هم خودمان و هم بچه ها ماسك مي زدند تا بچه هاي بيمارستان مريض نشن .

چند هفته گذشت. باز هم جمعه شد . طبق روال هر هفته سر ساعت 9 صبح جمع شديم و به بخش "آنكولوژي اطفال" رفتيم . دست هامون رو شستيم و ماسك زديم . كيانا و سعيد و سماء ميز هاي پلاستيك و صندلي هاي كوچولو رو چيدند و به بچه ها كمك كردند تا از تخت پائين آمده و با ِسُرمي كه به آنها وصل بود روي صندلي ها كنار هم جمع بشن . داستان رو با عروسك هايي كه سعيد درست كرده بود به صورت نمايش اجرا كرديم . جالب بود . دو نفر از بچه ها پرده رو گرفته بودند . سعيد يه اشتباه كرده بود و اون اين بود كه عروسكي رو كه درست كرده بود برعكس بود و عروسك ها به جاي اينكه روبروي هم باشند و با هم حرف بزنند پشت به هم بودند . خلاصه با يه بدبختي نمايش رو اجرا كرديم و خيلي خنديديم چون من و سماء فقط عروسك دستمون بود و مجبور بوديم كه همين جوري عروسك را اين ور و آن ور ببريم . شيوا از روي داستان مي خوند و ما پشت پرده داشتيم مي خنديديم چون ما نقشي نداشتيم . گاه گاهي بايد يه صحبتي مي كرديم و بيشترش رو از خودمون در مي آورديم . از هفته هاي سوم ، چهارم بود كه رها گفت چون بايد به محله هاي ديگر بره ، ما بايد خودمون برنامه ريزي كنيم . سفره ي پلاستيكي را پهن كردند تا بچه ها آشغال ها رو روي زمين نریزند.  

ما هر هفته پنج شنبه ها كنار هم جمع مي شديم . داستان ها رو آماده ميكرديم . رها يه دفتر به ما داده بود كه الگوي ساخت همه ي حيوانات را داشت . بعضي اوقات هم مجبور بوديم كه ابتكار به خرج بديم. هر هفته داستاني در مورد " محبت " ، " فداكاري" ، " عشق " ، " وفاداري " ، " رامين و گربه" ، " كمك كردن به ديگران " ، " خدا بهترين دوست ما " ، "قانون " ، " نظم " ، " زنبور عسل " و ... تهيه مي كرديم .

كاردستي هاي زيادي ياد گرفتم " موش " ، " شتر " ، " گوسفند " ، " گنجشك" ، " زنبور " ، " گردن بند ها و انگشتر هايي كه بچه ها با ماكاروني هاي( شكل دار) رنگ شده و كش، درست كردند "، " جوجه پنبه اي با كاموا" ، " گربه " و ... .

يك هفته قبل از عيد نوروز سال 1385 مريم ، يكي از دوست هاي رها كه هميشه با ما مي آمد و از ما سنش بيشتر بود چهل تا تخم مرغ سفالي خريد و من به او پول را پرداخت كردم . قرار شد كه بچه ها تخم مرغ هاي سر هفت سين را درست كنند . اولش مي خواستيم جمعه اين برنامه را اجرا كنيم . رفتيم اما خود"بنياد اميد" برنامه – ي جالبي درست كرده بود . ما كه رسيديم اولش يك ذره ناراحت شديم اما رها كه اون دفعه با ما بود گفت كه دوشنبه بريم . دوشنبه رفتيم و چقدر كه خوش گذشت . پنج شنبه هفته ي قبلش هر كدام از ما با ابتكار خودش تخم مرغ را به طرز جالبي درست كرده بود ؛ يكي چشم و ابرو روي تخم مرغ كشيده بود و براش با پنبه ريش مي گذاشت . يكي داشت با گواش( رنگ) تخم مرغ رو راه راه مي كرد . يكي داشت ماكاروني رو به تخم مرغ سفالي مي چسبوند و يك ماهي درست مي كرد . روز دوشنبه ما نمونه ي كارهامون رو روي ميز گذاشتيم و هر كدوم از بچه ها يك نمونه را انتخاب مي كرد و با شور و هيجان يك تخم مرغ به شكل آن درست مي كرد . همه ي بچه ها خوشحال بودند . مادرها و پدرها مي آمدند و از ما تشكر مي كردند . يكبار خود مسئول بخش براي ما داشت تعريف مي كرد كه يكي از بچه ها كه جديد آمده بود ، وقتي كه وارد بخش شده بود و روي او چندين آزمايش صورت گرفته بود ، بخصوص وقتي كه مي خواسته سِرُم به او وصل شود خيلي گريه مي كرده كه يكي از بچه ها اومده و گفته گريه نكن جمعه يه گروهي مياد و خيلي خوشحال ميشي . روز جمعه همان بچه زودتر از همه بلند شده بوده و منتظر گروه ما بوده . هر دفعه كه مي رفتيم خوشحالي ما چند برابر مي شد ... اين روند هشت ماه طول كشيد و ما هر دفعه موضوع جديدي را كار مي كرديم . بعضي اوقات بچه ها به محله ها مي رفتند . اما گروهي از ما بودند كه هر جمعه در بيمارستان بودند . پنج روز مانده بود تا ارديبهشت ماه 1385 تمام بشه كه ما مثل هميشه به بيمارستان رفتيم . من و مريم و كيانا و سودابه و نيما داخل بيمارستان شديم . اون روز به ما نگفته بودند كه بعضي از بچه ها را برده اند به اردو . ما داخل بخش كه شديم رفتيم و هر كدام با گروهي از بچه ها بازي كرديم اما برنامه ي كلي را اجرا نكرديم . من داشتم با يكي از بچه ها بازي مي كردم كه گويا افرادي با ريش بلند و بي سيم داخل شدند ... چند دقيقه بعد موبايل مريم زنگ خورد و مريم به ما گفت كه كاري براي او پيش آمده و رفت . عصرش كه رسیدم خونه تا دو روز نمي دونستم چه اتفاقي افتاده ...

اون روز جمعه چهارمين هفته اي بود كه براي آموزش علوم و رياضي به محله رفته بود . بچه ها را با يك تهمت " اصطلاحاً اقدام عليه امنيت ملي" دستگير كرده بودند . رأس ساعت 9 صبح همه ي افراد در محله ها اقدام به دستگيري 56 نفر كردند . گروه ها در محله هاي " شريف آباد " ، " مهدي آباد ( كتس پس ) " " ده پياله ( سه راه قبرستون ) " " فرهنگسراي علوي " و... مشغول به كار بودند كه آنها را بازداشت كردند . از بچه ها بازجويي كرده بودند و به آن ها گفته بودند كه شما با يك كار سازمان يافته داشتيد تبليغ مي كرديد . رها، هاله و ساسان متهمان درجه اول بودند كه بعد از دو هفته آزاد شدند . بقيه ي بچه هاي گروه بعد از يك هفته آزاد شده بودند. بماند كه تا چندين ماه رها داشت جواب پس مي داد و مسئول همه ي كارها بود .

روز آخر با همه ي بچه قرار گذاشتيم تا باهم برويم و وسايل را تحويل بديم . حكومت گفته بود كه ديگر نمي توانيم اين كار را انجام دهيم . سعيد وسايل كار ( قيچي ، چسب ، كاغذ رنگي و ...) را همراه با 27 هزار توماني كه جمع شده بود را به سماء و نجلا و شيوا داد كه به بنياد اميد بدهند . قرار شد كه به جاي ما گروهي بگذارند كه با بچه ها كار كنند ...

هنوز هم وقتي از جلوي بيمارستان رد مي شوم ياد اون جمعه هايي مي افتم كه با دوستام به اونجا مي رفتيم و سه ساعت تلاش مي كرديم كه بچه هاي سرطاني خوشحال باشند ..."

 وقتي كه داشت اين ها رو براي من تعريف مي كرد داشتم با خودم فكر مي كردم اگر چه كار ساده اي به نظر مي رسه اما چقدر همّت مي خواست . من هم ،همسن او بودم اما در آن سال بيشتر به فكر درس بودم . او در اين مدت هر هفته وقت مي گذاشت و مي رفت اون كارها رو با دوستاش انجام مي داد . هر دفعه كارهاي گروه بررسي و نفائص آن برطرف مي شد . تمام خرج ها رو خود بچه ها با پولي كه هر هفته در كلاس جمع مي شد مي دادند. يك كار ابتكاري كه همه ي افرادي كه در اون شركت مي كردند وقت و انرژي شون رو فدا مي كردند تا كار به نحو احسن پيش بره . من كسي بودم كه خدا تمام امكانات رو به من داد . من براي كساني كه اطرافم بودند و امكان پيشرفت نداشتند چكار كردم ؟

يادم افتاد به شعر " هيچ كس " ؛ توي شعر شاعر داشت به خدا مي گفت: خدا پاشو من چند ثانيه باهات حرف دارم؛ اما به نظر من اين خدا هست كه مداوم داره به من ميگه " سعيد بلند شو " .

 *************

 الان داشتم مقاله اي با عنوان " روسپي گري شيطان اجباري" مي خوندم . با خودم فكر كردم " اظهار هم دردي يا تأسف خالي كافيه " . من براي اين گروه از افراد كاري انجام داده ام ؟

بازهم اين سؤالات براي من تكرار مي شود ...

"سعيد پاشو يك كاري انجام بده ..."  

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
قطره  - بسيار عالي و تاثير گذار بود |1386-4-10 12:49:15
اميد انكه همواره اماده خدمت به همنوعان خود
باشيم .
افشین |1386-3-19 02:19:34
باتشکر از مقاله زیباتون از این حقایق در
اطراف ما بسیار هست و لازمه که چشمامونو باز
کنیم
شكيبا |1386-3-13 09:17:21
ايراندوست عزيز، خيلي عالي بود. ممنون. فكر
مي‌كنم علت اينكه اغلب افراد كاري براي
ديگران نمي‌كنند اين است كه فكر مي‌كنند
تعداد انسانهاي محتاج كمك به قدري زياد است كه
از دست يك نفر كاري برنمي‌آيد. اما اگر هركس
فقط به يك نفر كمك كند رويهم رفته افراد زيادي
كمك دريافت خواهند كرد. به علاوه نجات همان يك
نفر هم مهم است، چون هر انساني به تنهايي با
ارزش است. اميدوارم هريك از ما هر كاري از
دستمان برمي‌آيد براي محتاجان انجام دهيم.
نارون  - فوق العاده موثر بود |1386-3-10 11:49:31
دوست عزيز به نظر من هم جرم شما تبليغ بود..
تبليغ عشق، محبت، دوستي و ... اما نمي دانم چرا
اينها بايد جرم محسوب شود؟ هر چند كه همواره
در طول تاريخ بسيار شاهد اينگونه جرمها و
چنين مجرميني هستيم . همانگونه كه حضرت مسيح
به جرم هدايت و طلب سعادت از براي مردمش،
مصلوب شد و حضرت محمد به جرم تلاش براي نجات و
رستگاري اعراب همواره مورد لعن و طعن اعراب
بود و حضرت اعلي به جرم رهانيدن بشر از قيود
تعصبات و خرافات و تحقق بخشيدن به جميع وعده
هاي الهي سينهء مباركش مورد هزاران تير جفا
قرار گرفت و حضرت بهاالله به جرم دعوت بشريت
به سوي وحدت و...
نیلوفر  - عالی بود |1386-3-10 10:30:46
خیلی خوب بود ایراندوست عزیز.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."