'روشنفکران ايرانی به فهم درست مدرنيته نزديک تر شده اند' چاپ
خواندنیها
دوشنبه, 15 آبان 1385 19:14
تعداد بازدید :6152

جمعه 06 ژانويه 2006

سيروس علی نژاد: روشنفکری جديد ايران پس از تماس با اروپا به دنبالِ جنگ های ايران و روس پديد آمد. از آن زمان تا کنون بيش از يکصد و پنجاه سال گذشته است.
می خواهم نظر شما را در اين باره بدانم که از کجا راه افتاده ايم، به کجا رسيده ايم. اکنون در کجا ايستاده ايم و چگونه می توانستيم در جای بهتری ايستاده باشيم؟ و روشنفکری کدام دوران وظايف خود را به نحو بهتر و درست تری در ارتباط با تجدد انجام داده است؟

بابک احمدی: در پرسش شما وجود تاريخی پديده يا واقعيتی اجتماعی به عنوان «روشنفکری جديد ايران» مسلم انگاشته شده است اما تعريف خودتان را از آن ارائه نکرده ايد.

بنا به اين پرسش و ديگر پرسش هايتان حدس می زنم که شما تعريفی عينی گرايانه را پايه کار قرار داده ايد. يعنی وجود لايه ای اجتماعی از سازندگان فرهنگ نوشتاری و توليد کنندگان انديشه های نظری، مفهومی و علمی را با اين اصطلاح « روشنفکری جديد » مشخص کرده ايد.

من چنين لايه اجتماعی ای را در تاريخ سده نوزدهم ايران سراغ ندارم. در بهترين حالت افرادی بودند که کار فکری منظمی را ادامه می دادند، عقايدی تازه را که بيشتر از روشنگران سده هجدهم آموخته بودند می آزمودند، و البته بيشترشان با استبداد سلطنتی و اوضاع نابسامان مملکت ( و برخی با بی عدالتی اجتماعی و شکل زندگی اقتصادی نيز ) مخالف بودند.

اينان به صورت فردی کار می کردند و کارکردهای اجتماعی شان با هم بسيار تفاوت داشت، از خدمت و ترقی در دستگاه دولت تا مخالفت و مهاجرت اجباری.

مهمترين چهره های روشنفکری سده نوزدهم ايران در دو دهه پيش از انقلاب مشروطه مستقل از هم کتابها و رساله های سياسی و ادبی نوشتند. آرمان اجتماعی و سياسی بيشتر آنها استوار به برداشتهايی نه چندان دقيق از عقايد روشنگران فرانسوی و روسو و مونتسکيو بود. دامنه گفتمانی کارشان به ندرت از گفتمان سياسی و ادبی ( انتقاد اجتماعی در نمايشنامه ها و متون ادبی ) فراتر می رفت.

اين نويسندگان را ( با توجه به تنوع آشکار روش ها و حتی برخی از مبانی اعتقادی شان ) انديشگران آزاديخواه صدر مشروطه می ناميم. هر چند بيشتر آنان يا حتی بايد گفت همه شان با آزاديخواهی اگر اين لفظ در حکم معادل واژه « ليبراليسم » باشد فاصله داشتند.

دقت کنيم که با ساختن مفهومی کلی چون روشنفکری جديد ايران يا « منورالفکران مشروطه » وجوه تفاوت فکری انديشگران گوناگون را کم رنگ نکنيم، و از امکان بررسی و شناخت انتقادی کاستی های کارشان نکاهيم.

از فرض اجتماع امثال امير کبير، سپهسالار، آخوندوف، طالبوف، ميرزا ملکم خان، نايينی، طباطبايی، بهبهانی، صور اسرافيل، فروغی، عشقی، عارف، ميرزا کوچک خان، کلنل پسيان، رسول زاده، حيدرخان و ... چه چيزی نصيب ما می شود؟ آيا چنين فرضی مانعی در راه بررسی انتقادی کارهای فکری و احيانا روشنفکرانه آنان نمی شود؟ آيا تصور وجوه مشترک کار آنها مانع از دقت به تفاوت ها و تمايزهای کارهايشان نمی شود؟

مسأله اين است: در بررسی کارهای فکری کداميک از انديشگران ايرانی سده نوزدهم نوآوری گفتمانی بازيافتنی است؟ کدامشان جنبه های اجتماعی نسبت دانايی و قدرت را دست کم تا حدودی شکافته اند؟ کدامشان حلقه های رابط گفتمان ها را جسته يا يافته اند؟ کارايی و برندگی انديشه های نقادانه شان چه ميزان بوده است؟

گمان ندارم که برای فهم اين جنبه ها نيازی به آن مفهوم کلی روشنفکری جديد ايران باشد. در اين مورد ما بايد به بررسی نقادانه و دقيق آثار، انديشه ها و فعاليت های هر کدام از آنان بپردازيم.

به نظر می رسد دولت ها از زمان عباس ميرزا به بعد، بيش و کم به سمت تجدد گام برداشته اند، حتی در زمان قاجارها نيز دولت های طرفدار تجدد کم نبوده اند، اما اپوزيسيون ( باز به نظر می رسد که ) رويهمرفته دست اندرکار پس زدن تجدد بوده است.
شايد برای توضيح مطلب چند ياد آوری ضرورت داشته باشد؛ خود عباس ميرزا سعی می کرد علل عقب ماندگی ايران را دريابد و از فرستاده ناپلئون راز برتری غرب را می پرسيد؛ اميرکبير دارالفنون می ساخت، سپهسالار در انديشه ترقی و عقل گرايی و جدا کردن دين از دولت بود، رضاشاه به نوسازی بزرگی که زمينه ساز تجدد است روی آورد و به رقابت با آتاتورک برخاست. محمد رضاشاه نيز کارهای پدرش را کم و بيش دنبال کرد.
در حالی که در تمام اين دوره ها روشنفکران چپ، ملی گراها و روحانيت خارج از حکومت، يعنی تقريباً تمامی اپوزيسيون در کار مبارزه با دولتهايی بوده اند که تجدد گرا بوده اند. اين شگفت نيست که دولتها بسوی تجدد گام بر می داشته اند و اپوزيسيون عليه آن؟ چرا که همواره اين تصور کلی وجود دارد که اپوزيسيون مترقی تر از دولت است؟

مثال های شما البته نقش بيش و کم مثبت حکومت ها را در فراهم آوردن زمينه های پيشرفت های مادی و ساختن نهادهای مدرن نمايان می کنند. اما اينهمه فقط به معنای فراهم آوردن مقدمات و پيش شرط های زندگی مدرن هستند و نه بيش. مدرنيته پيش از هر چيز يک رويکرد تازه ( در سطح وسيع ملی و اجتماعی ) به جهان است که از جمله در ساحت های سياسی، اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی شکل می گيرد و نه فقط در ساحت زندگی اقتصادی و فراهم آمدن ناقص بايسته های مادی رشد صنعتی و تکنولوژيک.

هرگاه رويکرد مدرن را ياری به بلوغ فکری و سياسی افراد ملت بدانيم و آن را به ساختن و باز ساختن نخستين نهادهای لازم کاهش ندهيم، متوجه می شويم که حکومت های ايران در يکصد سال اخير بيشتر در نقش موانع ظاهر شده اند تا در نقش راهگشا.

به گمان من، اين ديدگاه مکانيستی که با شکل گيری بايسته های اقتصادی به تدريج تحول سياسی و اجتماعی فراهم خواهد آمد يکی از مهمترين کاستی ها در سياست گذاری ها و برنامه ريزی های حکومت ها بود، آنان تماميت ناگزير و در هم تنيده شدن ضروری توسعه مدرن در سطوح اقتصادی، سياسی، اجتماعی و فرهنگی را ناديده گرفته بودند، در نتيجه نه جامعه ای مدرن به معنای راستين واژه شکل گرفت، نه اخلاق مدرن و نه حتی مناسبات اقتصاد مدرن که استوار باشد به حق مالکيت، بازار آزاد و اقتدار بورژوازی.

از سوی ديگر، اپوزيسيون مورد نظر شما از گرايش های متعدد و ناهمخوان شکل گرفته بود. ميان آنها کم نبودند نيروهايی که با حرکت مدرن موافق باشند و حتی راههايی برای پيشرفت سريع تر و تضمين شده تر ارائه کنند. گرايش های محافظه کار، واپسگرا و سنت گرا به هيچ رو اکثريت نيروهای اپوزيسيون را تشکيل نمی دادند.

آيا اين نيروهای مترقی اپوزيسيون نبودند که سرانجام مشروطه را پيروز کردند، مجلس ملی برپا کردند، حقوق ملت را پيش کشيدند، و نهادهايی مدرن چون حزب و اتحاديه، و نشريه های آزاد ساختند و برای بقای آنها جنگيدند؟ آيا وجود آنهمه گروه، حزب و نشريه دمکرات و سوسيال دمکرات کافی نيست تا قبول کنيم که درون اپوزيسيون نيروهايی مدافع يا همراستا با رويکرد مدرن وجود داشت که هر کدامشان برنامه هايی بيش و کم منسجم برای دست يابی به اهداف انقلاب دمکراتيک مطرح می کرد؟

من باور ندارم که مبارزه «روشنفکران چپ، ملی گراها، و روحانيت » يا به قول شما « تقريباً تمامی اپوزيسييون» با دولت هايی که به قول شما تجددگرا بودند از زاويه مخالفت با مدرنيته بود.

اينان در بيشتر موارد در پی برنامه هايی سياسی، يا پروژه هايی نظری و عملی، راههايی متفاوت برای دست يابی به اهداف مدرنيته را پيشنهاد می کردند. البته در ميان نيروهای اپوزيسيون همواره نيروهای مخالف با مدرنيته هم يافت می شدند، اما اينان حتی در آن برهه های تاريخی که توانستند بر زندگی سياسی و اجتماعی ايران تأثير بگذارند به سرعت دچار تفرقه و انشعاب شدند و همواره از دورن آنها نيروهايی خواهان همراهی با امر مدرن شکل گرفت.

اين قطب بندی که در يک سر دولت هايی خواهان تجدد و در جانب ديگر اپوزيسيونی واپسگرا ترسيم می کند با اين واقعيت تاريخی نمی خواند که در جريان طولانی و دشوار شکل گيری دولت – ملت مدرن ايران پروژه های متفاوتی در جهت مدرنيزاسيون از سوی دولتها و نيروهای سياسی ارائه شدند و بسياری هم امکان و فرصت تاريخی آزمايش آنها را يافتند.

نمونه عالی زمانی بود که نيرويی از اپوزيسيون به دلايل گوناگون تاريخی توانست قدرت يابد. آيا رويکرد زنده ياد دکتر محمد مصدق (چه پيش از قدرت که در اپوزيسيون بود، چه در دوران قدرت که اداره حکومت را در دست داشت) عليه مدرنيته بود؟ آيا کوشش در راه ملی کردن نفت، و دفاع از نهادهای دمکراتيک گام هايی جز در مسير مدرنيته بودند؟ آيا جبهه ملی در اصل بر اساس دفاع از انتخابات آزاد ساخته نشده بود؟ آيا آن دوره کوتاه اما درخشان که حکومت تحمل مخالفان خود را داشت (در حالی که با خطر هجوم ارتش بيگانه به ايران رو به رو بود) نمايانگر دشمنی با مدرنيته بود؟

 

همچنين، دشوار بتوان اثبات کرد که انديشگران چپگرا و يا نيروهای سياسی چپ دشمن مدرنيته بودند. آنان برنامه هايی ديگر و متفاوت برای ايران مدرن پيشنهاد می کردند و بنا به طرح مارکسيستی ( و البته بنا به تأويل هايی استالينيستی ) عامل اجرای تازه ای برای پروژه مدرنيته را متصور می شدند.

چون به بررسی دقيق کارهای روشنفکرانه در گفتمان چپ و نيز به پژوهش رويدادهای تاريخی بپردازيم متوجه می شويم که انديشگرانی چون ارانی و ملکی طرح هايی متفاوت از حکومت ها برای دست يابی به اهداف مدرنيته پيش می کشيدند. از ياد نبريم که ما زبان امروزی علوم اجتماعی و شناخت شماری از انديشه ها و مکتب های مدرن را از جمله مديون روشنفکران چپ نيز هستيم.

نکته آخر اينکه ما بايد بتوانيم ميان ناقدان مدرنيته و مخالفان آن تفاوت بگذاريم. انتقاد از مدرنيته به معنای مخالفت با آن نيست. راهی است برای پيشبرد آن. اگر مدرنيته تنها يک فضيلت داشته باشد اين است که استوار است به انديشه انتقادی.

تاريخ مدرنيته از ديدگاه فکری، مفهومی و نظری تاريخ نقادی مداوم و راديکالی است از پيش فرض های خودش، و از نهادها و مناسباتی که پديد آورده است.

به دليل اين نقادی ها درک مدرن از جهان و زندگی تحول و تکامل يافته است. اگر همين امروز هم درک از دمکراسی و جامعه مدنی در جوامع غربی چنين با سرعت متحول می شود و حقوق دمکراتيک چنين آشکار و سريع گسترش و توسعه می يابند و برای هر مسأله و معضل تازه سرانجام راه حل های دمکراتيک يافت می شوند، به اين دليل است که انتقاد و حتی مخالفت به رسميت شناخته شده اند.

نقادی فکری از مدرنيته خود يکی از ابزار درونی و ضروری پيشرفت مدرن است. من بسياری از انتقادهای روشنفکران از مدرنيته را در اين سرمشق جای می دهم، و آنها را ضد تجدد نمی خوانم.

تا سال ۱۳۵۷ روشنفکرانی که با حکومت کار می کردند، فکر می کردند از راه دست يافتن به تکنولوژی و مدرنيزاسيون خواهند توانست ايران را از يک جامعه‌ جهان سومی به يک جامعه‌ پيشرفته‌ی صنعتی تبديل کنند. اين روشنفکری البته به مباحث نظری توجه کمتری داشت و کار خود را به صورت عملی پيش می برد.
در مقابل روشنفکری مخالف حکومت که به مباحث نظری بيشتر توجه می کرد، نگاه روشنفکران درون حکومت را "غرب زدگی" و مانند آن می خواند. امروزه بيست و چند سال پس از انقلاب ايران شايد بتوان گفت نظريات هر دو گروه در ارتباط با مدرنيسم با شکست نسبی مواجه شده است. تاثير اين شکست در روشنفکری دوران ما ( پس از انقلاب ) را چگونه می توان ارزيابی کرد؟ آيا به فهم درست قضايا نزديک تر شده ايم؟ چشم انداز آينده را چگونه می بينيد؟

طرح ها و فعاليت های روشنفکرانی که با حکومت محمدرضاشاه ( پس از کودتا و به ويژه در جريان اصلاحات ارضی ) همکاری می کردند به معنای مطلق شکست نخورد.

تأثير آن را بر آينده ايران حتی پس از انقلاب هم می توان ديد. نمونه اش شرکت زنان در انتخابات و زندگی سياسی که در ۱۳۴۱ آغاز شد و به صورت يکی از حقوق زنان باقی ماند و پس از انقلاب هم به رسميت شناخته شد، اما از جنبه هايی محدود شد ( مثل نقش زنان در قوه قضاييه، لغو قانون حمايت از خانواده و ... ).

از سوی ديگر، انتقاد از حکومت هم محدود به طرح نادقيق و سردرگم "غرب زدگی" نمی شد و دست کم در سويه های سياسی به مسأله ای عملی يعنی دفاع پيگير از حقوق دمکراتيک ( از جمله آزادی بيان و مبارزه با سانسور ) پيوند خورده بود.

دفاع از اين حقوق منجر به خواست مداوم و مبارزه ای ( هرچند گسسته و نه چندان قاطع ) شد که هنوز هم ادامه دارد. اگر مدرن شدن را به دو معنای بنيادين نو شدن و امروزی شدن بدانيم فراشد مدرنيزاسيون ايران طولانی و دشوار بود و هست. پيشرفت و عقب گرد داشت و خواهد داشت. با موفقيت ها و شکست های به قول شما نسبی رو به رو بود، اما به هيچ وجه به معنای کامل و مطلق شکست نخورده است.

تحول مدرن ايران در جريان است و بايد موضوع بررسی ما باشد. من گمان می کنم که روشنفکران ايرانی به فهم درست از مدرنيته نزديک تر شده اند.

عموماً اين تصور وجود دارد و بويژه در بحث های سياسی آشکارتر به چشم می خورد که ما با جهان غرب، سه چهار قرنی فاصله داريم. مثلا وقتی صحبت از حکومت مدرن يا روابط و مناسبات مدرن در جامعه ايران پيش می آيد، بر اين فاصله تاکيد می گذارند که شايد حرف درستی باشد. اما بحث در نتيجه ای است که از اين حرف گرفته می شود. می خواهند بگويند که مغرب زمينی ها سه چهار قرنی کار و مبارزه کرده اند تا به اينجا رسيده اند، پس ما بايد سه چهار قرنی تلاش کنيم تا به پای آنها برسيم و شايسته روابط و مناسبات موجود بين آنها شويم.
در تلاش کردن شکی نيست اما آيا حرکت جوامع بشری بدين شکل است که ما ناچاريم همه فراز و نشيب های تاريخ غرب را طی کنيم تا به حد و حدود آنها برسيم در حالی که ما همين امروز از آخرين دستاوردهای تکنولوژی آنها استفاده می کنيم؟

مسأله بر سر اين نيست که ما چه زمانی بطور کامل به غربی ها (ساکنان و سازندگان کشورهای پيشرفته صنعتی ) تبديل خواهيم شد، يا چه موقع شيوه زندگی، توليد مادی و فکری ما همانند شکل های امروزی کشورهای غربی خواهد شد. روشن است که مدرن شدن ما نتايجی متفاوت به بار خواهد آورد.

زمانی مارکس می گفت کشورهای صنعتی نشان می دهند که آينده کشورهای واپس مانده چگونه خواهد بود. تأويل من از اين حکم اين نيست که شباهتی کامل ساخته خواهد شد. گمان دارم که اين گفته مسير اصلی پيشرفت های صنعتی و تکنولوژيک را نمايان می کند و نه شيوه های زندگی فرهنگی را.

توليد تعميم يافته کالايی، رشد مناسبات سرمايه داری، توسعه صنعتی و تکنولوژيک البته بسياری از امور و شيوه های زندگی را تعيين می کنند اما تعيين کننده همه آنها نيستند. يکسانی ممکن نيست زيرا جوامع بار فرهنگ های ويژه خود را ( يعنی سرمشق های معناسازی، عادت ها، شيوه های کرداری و ذوقی خاص خود را ) به همراه دارند.

فرهنگ به معنای کردارهای سازنده معناها يعنی "کردارهای اجتماعی دلالتی" ( Signifying Social practices ) است. فرهنگ واقعيتی زنده و پويا است، زيرا انسان پيوسته و ناگزير جانوری نشانه ساز و متوجه دلالت ها است.

فرهنگ مجموعه يا رشته ای از کردارهای انسانی است که در اصل زبانی هستند و بر پايه آنها معناها توليد و ميان گروهها مبادله می شوند.

تمامی نشانه ها و نظام نمادينی که در اين ساختن معناها دخيل اند و کار می کنند و هر وسيله ارتباطی ای که نشانه ها را چونان ابژه های ارجاعی و دلالتی در جهان واقعی به کار می گيرد، در اين درک از زبان حضور دارند. به همين دليل تحليل فرهنگی در بررسی های اجتماعی دهه اخير چنين جايگاه والايی يافته است.

نکته با توجه به مسأله مشهور به "جهانی شدن" بيشتر روشن می شود. ميان خودِ جوامعِ صنعتی امروزی هم تفاوت های زيادی يافتنی است. اختلاف ميان شيوه زندگی اروپايی و آمريکايی ( به رغم جاذبه American way of life ) چشمگير است، دست کم اين به عنوان يک ارزش مطرح است و يکی از پايه های مهم انتقاد به سياست های ( به ويژه فرهنگی ) دولت های اروپايی از سوی مخالفان شان ناديده گرفتن اهميت اين تفاوت ها است.

وظيفه ما کوشش در راه مدرنيزاسيون ايران و کاستن از فاصله اقتصادی و تکنولوژيک با کشورهای پيشرفته است. برای توسعه يافتن راهی جز کار کردن، در جهات ايجاد دولت دمکراتيک کوشيدن، تقويت نهادهای جامعه مدنی و دگرگون کردن ساختار اقتصاد دولتی موجود، در پيش رو نداريم.

هر موفقيت در اين مسيرِ دشوار به معنای کاستن از آن فاصله است. اين کار به معنای آموزش وجدان کار است به ملتی که ميانگين ساعات روزانه کار مفيدش چندان چشمگير نيست. با سی درصد بيکاری و تکيه به درآمد نفت فاصله ای بعيد با "الگوی غربی" دارد. وقتی به جای بهره وری از مزايای مدرنيته با دشواری های آن خو گرفته، از هوای آلوده و محيط زيست نا سالم تا ...

ادامه گفتگو با بابک احمدی

منبع

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."