صلا ي اعتلا و برتري چاپ
خواندنیها
جمعه, 26 شهریور 1389 11:56
تعداد بازدید :9098
جامعهء بين‌المللي بهائي: دفتر سازمان ملل متّحد. اين نام مهمّ تلقـّي مي‌شود و با ابهّت، پرصلابت و پرشور جلوه مي‌كند. وقتي فهميدم كه در دفتر مزبور به عنوان كارورز مشغول به كار خواهم شد، هفته‌ها رؤياهاي گوناگوني در ذهنم به رقص و پايكوبي پرداختند. ديپلماتهاي متنفّذي را كه ملاقات خواهم كرد،

تصميماتي كه شاهد اتـّخاذ آنها خواهم بود، تمهيداتي كه هر روز از كارورزي‌ام در خواهم يافت، دانشي كه به طريقي مي‌توانم در اين مؤسّسه اظهار نمايم و كمكي باشم – يعني آنچه كه مظهر مرحله‌اي از پيشروي اين تمدّن به سوي نظم جديد جهاني است.

از زماني كه ده سال داشتم اين رؤيا را در سر مي‌پروراندم. آن موقع با پدرم به نيويورك رفته بودم و به عنوان بخشي از برنامهء توريستي به بازديد از ساختمان‌هاي سازمان ملل متـّحد پرداختيم. شايد خيلي خنك و بي‌مزّه به نظر برسد، امّا احساس كردم تحت تأثير ابهّت راهنماي تور قرار گرفته‌ام. وجود اين خانم سخت مرا متحيّر مي‌ساخت. او تاريخ را مي‌دانست، ما را به اطاق‌هاي شورا برد؛ پيشينهء اثر هنري را باز گفت امّا مهم‌تر از آن، او دليلي داشت كه هر روز به سازمان ملل مي‌آمد. ميل داشتم آن حسّ هدفمندي را داشته باشم. در ذهن ده‌ساله‌ام شروع به بررسي احتمالات مختلف نمودم. فكر كردم كه شايد بتوانم روزي در فروشگاه هداياي سازمان ملل كار كنم. از زماني كه فهميدم كارورزي چيست، فهميدم كه ميل دارم در سازمان ملل متّحد كارورز شوم.

مدّت يازده سال اين رؤيا را با خود داشتم و بالاخره در مقام و موقعيتي كاملاً متفاوت با آنچه كه در نظر مجسّم مي‌كردم، تحقّق آن را مشاهده كردم. وقتي به گذشته نگاه مي‌كنم، مي‌بينم رؤياهايي كه تا روز اوّل كارورزي‌ام در دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي در سازمان ملل متّـحد در سر مي‌پروراندم چقدر تكبّرآميز و ساده‌لوحانه به نظر مي‌رسد. البتّه اين تجربه به من الهام بخشيد امّا تحوّلي ظريف و شخصي در من به وجود آورد كه ابداً نمي‌توانستم در نظر مجسّم كنم.

يكي از 28 دانشجويي بودم كه در ترم شوراي دانشجويان ممتاز كالج ملّي به نيويورك سفر كردم. شوراي مزبور هر ساله ترمي را در يكي از شهرهاي دنيا كه داراي جاذبه و گيرايي است برگزار مي‌كند. موضوع اين ترم بسته به محلّ عزيمت تغيير مي‌كند. موضوع ترم، يعني جهانيسازي و ارتباطات، بيش از خود شهر نيويورك مرا به خود جذب كرد. ما 28 نفر از كالج‌ها و دانشگاه‌هاي مختلف سراسر كشور بوديم. هر يك از ما ديدگاه‌هاي مخصوص به خود در مورد جهاني‌سازي را به نهادها و سازمان‌هاي كارورزي‌مان آورديم و هر يك از ما به نحوي تغيير كرديم. بعضي‌ها در ايستگاه‌هاي تلويزيوني مانند ان‌بي‌سي يا سي‌بي‌اس كار كردند؛ بعضي‌ها در مؤسّسات بازاريابي مشغول به كار شدند؛ چند نفر در موزه‌ها مشغول شدند؛ برخي در مجلّات پيشتاز كارشان را شروع كردند. دو نفر براي يك مؤسّسهء عرضه كنندهء خدمات غيرانتفاعي براي جوانان كار كردند و يك نفر هم به عنوان كارورز خصوصي براي يكي از خوانندگان مشهور مشغول به كار شد. تنوّع اماكن كارورزي ما منعكس كنندهء تنوّع خود گروه بود.

ما 28نفر بلافاصله شروع به سازگار كردن خود با شهر نموديم: جمعيتي كه در پياده‌روها در حركت بود؛ جستجوي ارزان‌ترين رستورانها و خوابيدن شبانگاهي بدون آن كه اجازه دهيم صداي آژيرها ما را بيدار كند و غيره.

موقعي كه در اين جريان با موانعي روبرو شديم، مي‌دانستم كه در كارورزي من نقطهء قوّتي هست كه تعداد زيادي از آن برخوردار نبودند – و آن اين احساس بود كه در ميان همكارانم خانوادهء دومي داشتم. اين ارتباط در اوّلين صبح كارورزي‌ام شروع شد و به مرور زمان از قوّت بيشتر برخوردار گشت.

آن صبح روز اوّل، قطار چهار را تنهايي سوار شدم و در ايستگاه گراند سنترال پياده شدم. قدم‌زنان به طرف ميدان سازمان ملل رفتم و سعي مي‌كردم خودم را از جلوي افرادي كه شتابان به سوي كار و كسب خود مي‌شتافتند كنار بكشم يا با آنها همگام شوم. اين نگرش را يافتم كه اگر بتوانم به سرعت اين نيويوركي‌هاي عجول يا حتّي سريع‌تر از آنها حركت كنم، در اين صورت هيچكس نمي‌تواند سبب آزار و زحمت من شود. اين نگرش به نظر مي‌آمد كه مؤثـّر است. هرگز كسي به من حمله نكرد و حتّي تهديد هم نشدم، گو اين كه براي اين حفظ و مصونيت شايد صيانت الهي را بيشتر از نگرش خود من بايد به حساب آورد.

امّا، در آن اوّلين روز كامل كارورزي‌ام، موقعي كه در ميان‌ خيابان‌هاي شلوغ راهم را به سوي محلّ كار باز مي‌كردم تا به دفتر كار برسم و هنوز از اعتماد به نفس كافي برخوردار نبودم، در حالتي از بُهت و حيرت فرو رفته بودم. از پاي در آمده، نفس بند آمده و، با اين كه محلّ كار را ميدانستم، اندكي پريشان و سردرگم وارد اطاق شدم. تمام سعي و تلاش خود را به كار بردم تا اشكهاي ناشي از سرخوردگي و افسردگي‌ام را از فرو ريختن باز دارم. من بعد از يك سال خدمت در شهر كوچكي در منطقهء روستايي اوكلاهما، شهري كه همه در خيابان به هم سلام مي‌كردند، به نيويورك آمده بودم. در آن شهر بدون ديدن حدّاقلّ چهار يا پنج نفر آشنا نمي‌توانستم در خيابان راه بروم. از اين طرف تا آن طرف شهر فقط پنج دقيقه راه بود. اگرچه از شهر نسبتاً بزرگي مي‌آمدم، امّا چون يك سال در اوكلاهما گذرانده بودم سخت تحت تأثير عظمت نيويورك قرار گرفتم.

سرپرستم، دوروتي لانگو Dorothy Longo متوجّه پريشان خاطر من شد و سعي كرد اعصاب مرا آرام سازد. به من گفت زياد سخت نگيرم. دستمال كاغذي همراه با كتاب مناجاتي به من داد و گذاشت تا قدري از درد و رنج ناشي از ضربهء فرهنگي رها شوم و به خود آيم. بعد گفت، "ما ميل داريم از اوقاتت در اينجا لذّت ببري. به خاطر داشته باش تا وقتي اينجا هستي ما خانوادهء تو هستيم."

حالم بهتر شد؛ مشتاق بودم با اين وضعيت آشنا بشوم و عادت كنم. روز اوّلم با بُهت و حيرت همراه بود چون شاهد جريان فَكس‌هاي فراواني بودم كه مرتّباً براي مركز جهاني بهائي در حيفا، و براي محافل روحاني ملـّي سراسر جهان سرازير مي‌شد. از حجم مكاتباتي كه در اين دفتر جريان داشت و اطّلاعاتي كه در اختيارمان قرار داشت، خيلي حيرت كردم. امّا آنچه كه از همه بيشتر شگفتي مرا برانگيخت سطح روابط بين افراد و گشادهرويي افرادي بود كه در دفتر مزبور كار مي‌كردند.

در ساير دفاتري كه كار كرده بودم، افراد شكايت مي‌كردند كه ارتباطات مي‌تواند بهتر باشد. آنها مي‌خواستند در مورد آنچه كه ديگران در مورد آن فعاليت دارند بيشتر بدانند و در خصوص طرح‌هايي كه با آنها مرتبط بود اطّلاعات بيشتري كسب كنند. اين گلايه‌ها را ابداً در دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي نشنيدم. اگر كسي مشكلي يا سؤالي داشت، بلافاصله مشورت صورت مي‌گرفت. بيشتر قوّت و قدرت دفتر از توانايي بي‌نظير مشورت و غلبه بر معضلات به شيوه‌اي متـّحد نشأت مي‌گرفت؛ از كشمكش و رقابت كه غالباً سدّ راه ساير دفاتر است در اينجا ابداً اثري نبود. مي‌دانستم كه ظهور و بروز اصول امر بهائي در اعمال روزانه را در دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي خواهم ديد امّا نمي‌توانستم بفهمم كه مشاهدهء اين گروه باورنكردني از مردم و جزئي از آنها شدن سبب تقويت آگاهي و اميد من براي عالم انساني خواهد شد.

در طيّ دو هفتهء اوّل كارورزي‌ام، لازم شد در طرحي مساعدت نمايم كه يكي از اوّلين طرح‌هاي از اين قبيل براي دفتر مزبور و كلّ عالم بهائي بشود. در بسته‌بندي و پست كردن سندي در مورد آموزش حقوق بشر كمك كردم كه به عنوان كتاب راهنما و مرجع براي جوامع ملـّي به كار مي‌رفت. به علـّت همكاري بين كاركنان دفتر در اجراي اين طرح، فرصتي پيدا كردم كه احترام و سطح ارتباط در داخل دفتر را عيناً مشاهده كنم.

اساساً تحت نظر دو سرپرست، اِلِن و جان، كار مي‌كردم، كه به مرور زمان مانند برادر و خواهر بزرگترم در دفتر در آمدند. اِلِن دستيار استفن كارنيك، مسئول ارشد اداري و جان دستيار لاورنس آرتورو، مدير دفتر محيط زيست بود. طولي نكشيد كه فهميدم اين عناوين به درك وظيفهء مهم‌تر و بزرگتر فرد كمك مي‌كرد امّا به هيچ وجه هويت يا احترامي را كه متوجّه شخص بود تعريف نمي‌كرد. اِلِن و جان كساني بودند كه برنامهء روزانه‌ام را سر و سامان مي‌دادند. آنها رديف كارها و وظايفم را مشخّص مي‌كردند؛ به من مي‌گفتند برچسب‌ها را از بسته‌بندي‌هاي صحّافي شده بردارم يا 110 نسخهء بخش‌هاي الف و ب را مقابله و صفحهشماري كنم. و اين كه آيا مي‌توانم تا پايان روز آنها را آماده سازم؟ در سراسر روز بر پيشرفت كار من نظارت داشتند و گاهي اوقات، اگر مي‌توانستند، از وقت ويرايش كه در طبقهء پايين انجام مي‌دادند كم مي‌كردند كه به من كمك كنند.

جان و اِلِن توضيح دادند كه شش سال يا بيشتر با هم كار كرده‌اند. آنها از افكار، ايده‌ها و زحمات بالقوّهء همديگر خبر داشتند و همين موضوع تيم آنها را قوي‌تر مي‌ساخت. آنها براي من نمونه‌اي از ظهور و بروز برابري واقعي بين زن و مرد بودند. اگر سؤالي داشتم يا اشكالي پيش مي‌آمد و از جان مي‌پرسيدم، و او نمي‌توانست فوراً جواب بدهد، هميشه مي‌گفت اِلِن مي‌تواند جواب بدهد. او مي‌گفت، "ما در مورد همه چيز با هم مشورت مي‌كنيم." واقعيت هم همين بود. مي‌ديدم كه بعد از مشورتي دقيق چطور به نتيجه‌اي بهتر مي‌رسند – جان به نكته‌اي مي‌انديشيد كه الن فكر نكرده بود؛ الن ايدهء جديدي داشت يا بين خودشان به نكات بهتري دست مي‌يافتند. ابداً سلسله مراتب مشاهده نكردم: برابري و وحدت را ديدم كه بر تمام دفتر حاكم بود.

وقتي همه به حضور من عادت كردند، طولي نكشيد كه خودم را جزئي از آن وحدت ديدم. ديگران به اطاقي كه من در آن به كار مقابله و شمارش مشغول بودم سر مي‌زدند و خبرها و حكاياتي را بازگو مي‌كردند. لاورنس، مدير دفتر محيط زيست، غالباً سري به اطاقم مي‌زد و احوالي مي‌پرسيد و اين كه دربارهء چه فكر مي‌كنم و به نحوي موضوع به بازگو كردن داستانهايي از دوراني كه در سپاه صلح در موريتاني خدمت مي‌كرد، كشيده مي‌شد. در وظيفه‌اي كه پيش رويم بود به من كمك مي‌كرد و تشكّر مي‌كرد كه سبب شده‌ام قدري از پشت ميزش بلند شود و نَفَسي بكشد. هرگز حالت تكبّر يا منّت‌گذاري بر من نداشت؛ ابداً سلسله مراتبي بين ما برقرار نمي‌كرد.

اين حالت را اكثراً در پويايي بين زن و مرد در دفتر مي‌ديدم. قدرت نه به عنوان چيزي كه از نفس امّارهء كسي نشأت بگيرد بلكه به عنوان چيزي كه در آثار بهائي نوشته شده و آنچه كه گروهي متّحد ميتوانستند در خدمت به عالم انساني ايجاد كنند ظاهر مي‌شد. مسئوليت، آنچنان كه بايد و شايد، جايگزين قدرت مي‌شد.

موقعي كه تلاش مي‌كرديم نشريات را به موقع آماده سازيم، استيو، مسئول ارشد اداري را مي‌ديدم كه با بقيهء ما سر ميز حاضر مي‌شد، جعبه‌هاي مقوّايي را پر مي‌كرد و برچسب‌ها را بررسي مي‌كرد. در اين مواقع ابداً عجيب نمي‌ديدم كه استيو هم كمك كند. هر كسي كه فرصتي داشت براي برداشتن گوشه‌اي بار و انجام دادن قسمتي از كار وارد عرصه مي‌شد. امّا حال كه به گذشته فكر ميكنم، متوجّه مي‌شوم هر كسي اين كار را دون شأن خود مي‌داند، امّا در دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي "دون شأن" ابداً در قاموسشان معنايي نداشت.

مشاهدهء كارايي ناشي از اين الگوي كاري به من اجازه داد نگاهي گذرا به آينده بيندازم. اكنون اشتياقي عميق‌تر به اتـّحاد نوع بشر، به حاكم شدن صداقت و عدالت دارم؛ مايلم جميع افراد بشر با هر سابقهء قومي، خود را موجودات روحاني مشاهده كنند؛ ميل دارم برابري زنان و مردان تحقـّق يابد. من در اين نمونهء عالم انساني در ابعاد كوچك كه افراد اين اصول را درك مي‌كردند و با آن در هم مي‌آميختند و كار را عبادت مي‌دانستند، توفيقات و دستاوردهاي مطلوب را مشاهده كردم.

بيشترين مطلب را از دو بخش متمايزِ هر روز، يعني آغاز و ميانهء آن آموختم. هر روز با اجتماع همه در ساعت نُه براي تلاوت ادعيه شروع مي‌شد. اگرچه حضور در اين جمع اجباري نبود، امّا عملاً، روزهايي كه تأخير داشتم، از ايستگاه قطار زيرزميني به سرعت مي‌دويدم تا قسمت دعا را از دست ندهم. اوقاتي را كه مي‌توانستم در جمع اين نفوس حضور يابم، صدايم را در كنار ديگران بلند كنم و وحدتي را كه آنها داشتند احساس كنم، بسيار گرامي مي‌داشتم. فكر مي‌كردم كه شايد دعاي من مي‌توانست به همان اندازهء خدمتم مؤثـّر واقع شود، و اين كه اگر بتوانم صدايم را در دعا براي وحدت يا صيانت عالم انساني بلند كنم، در اين صورت به طريقي هر چند جزئي و غيرمستقيم شايد بتوانم به وظايفي كه ديگران هر روزه با آن روبرو بودند كمك نمايم.

مراسم ديگري كه، به دلايل گوناگون، چشم به راهش بودم، صرف ناهار بود، كه، به معناي واقعي يا مجازي كلمه، زمان وحدت و صحبت بود. اوائل در مورد تمام اين غذاهايي كه وسط ميز بود، و يادداشت‌هاي زردرنگي كه با حروف P.D. روي آنها گذاشته شده بود، متحيّر بودم. كسي برايم توضيح داد كه اين حروف اختصاري به معناي عبارتي است كه در دفتر به طور محاوره‌اي به كار مي‌رود، يعني Public Domain به معني "قلمرو عمومي". به اين مفهوم كه هر آنچه در وسط ميز قرار دارد برداشتن از آن آزاد است. اين افراد به نحوي باورنكردني سخاوتمند بودند؛ هرگز از آشپزخانه گرسنه بيرون نيامدم. كسي كيكي را كه در منزل خورده نشده بود يا مازاد غذاهاي مهماني شام تعطيلات آخر هفته را به دفتر مي‌آورد. چند نفر از خانم‌ها در دفتر با يكديگر قابلمه‌پارتي را معمول كرده بودند؛ هر كسي آنچه را كه مي‌دانست ديگري دوست دارد با خود مي‌آورد.

اشخاص در آشپزخانه به بيان داستان‌هاي خود و خانواده‌شان نيز مي‌پرداختند. آنها خاطراتي از سفر استراليا، از مادربزرگها در جرجيا، از بهائيان در زيمبابوِه بيان مي‌كردند و داستان‌هايي از فرزندان و نوه‌هايشان برايم تعريف مي‌كردند. من هم گاهي اوقات متقابلاً داستانهايي از گذشتهء خودم تعريف مي‌كردم. موقعي كه صحبت مي‌كردم ديگران وارد مي‌شدند و موقعي كه بسته‌هاي ناهارشان را باز مي‌كردند يا در انتظار نوبتشان براي استفاده از مايكروويو بودند، با صميميت گوش مي‌دادند؛ همانقدر كه من مشتاق دانستن دربارهء آنها بودم، آنها هم اشتياق داشتند دربارهء من بدانند. معتقدم اين بيان اتـّفاقي حكايات حسّ هم‌خانواده بودن را تقويت مي‌كرد. اين گفتگو آرمان مزبور را واقعيت مي‌بخشيد و نشان مي‌داد دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي از محبّت و وحدتي واقعي برخوردار بود كه آن را متـّحد و يكپارچه مي‌ساخت؛ اين يگانگي و مهرورزي، ظاهري و سطحي نبود كه بعد از بسته شدن درهاي دفتر از بين برود. وقتي افراد دفتر دچار مشكلات مي‌شدند يا كسي از اعضاء خانواده‌شان بيمار مي‌شد، مي‌دانستند كه اعضاء دفتر براي آنها دعا مي‌كنند، از آنها حمايت ‌كنند، و آنها را تسلّي مي‌دهند.

امروزه، محلّ كار به محلّ نبرد بسياري از زنان و مردان تبديل شده – ميدان رقابتي كه هر فردي بايد از نردباني تخيّلي بالا برود و قدم روي افراد ديگر بگذارد تا آنها را از سر راه خود كنار گذارد و خود به تنهايي پيش برود. برابري به وسيلهء چك حقوق و رتبهء شغلي سنجيده مي‌شود. امّا ما محاط به صداقت و محبّت هستيم. اگر اصول اخلاقي‌مان را كنار بگذاريم چگونه واقعاً مي‌توانيم پي ببريم كه كار عبادت است؟

هرچه زودتر نوع ارتباط خود در محلّ كار را تغيير دهيم، زودتر تغيير معيارها را مشاهده خواهيم كرد. سازمان ملل متّحد به بهائيان به عنوان نمونه‌اي از اعتلاء و برتري نگاه مي‌كند؛ برتري در كيفيت اسناد، در سرعت پاسخ به سؤالات و در حضور و مشاركت در جلسات كميته. من اين برتري را عيناً مشاهده كردم. مي‌دانم كه كيفيت كار آنها از مشورتي دقيق، از مشاركت هر يك از افراد در مسير اجراي امور و از وحدتي كه در محاوراتشان مشهود و عيان است سرچشمه مي‌گيرد.

تجربهء من در دفتر جامعهء بين‌المللي بهائي معيارهايم براي محلّ كارم را براي هميشه تغيير داده است. مايلم احترام بگذارم، در كمال صراحت و سعهء صدر به مشورت بپردازم و مسائل ارتباطي را رفع نمايم نه آن كه اجازه دهم اينگونه مسائل سبب از بين رفتن يگانگي شود. مايلم از برتري و اعتلايي برخوردار شوم كه سازمان ملل متـّحد در بهائيان يافته است. اينك مسئوليتي جديد دارم. مي‌دانم كه جامعهء بين‌المللي بهائي مظهر معدودي وضعيت‌هاي كاري بي‌نظير است كه در دنيايي كه امروزه مي‌شناسيم وجود دارد امّا هر چه زودتر تغيير روش ارتباطي محلّ كار را شروع كنيم، زودتر شاهد تغيير معيارها خواهيم بود.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
سپیدار |1386-6-22 01:45:55
خواندن تجربه مگان برایم خیلی جالبو تازه بود.
من هم مثل او دلم می خواهد تا اعضاء خانواده
بشری همه خود را موجوداتی روحانی ببینند و
تفاوتها را از میان بردارند. نمیدانم ما هم می
توانیم محیط کارمان را به محیطی شبیه آنچه
مگان توصیف کرد تبدیل کنیم؟

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."